بهار آمد
دیو سیاه بختِ زمستانِ زَمهریرنژاد،چون پای دماوند در بند دید و بر سر الوند برف سپید چکید؛ زهی خیال محال در دماغ پرورید. خیمه بر صحرا زد و دشت و دمن را وطن گُزید که گُمانش به عمر نوح بود و غافل آنکه هیچ نبود الا که سوهان روح بود. دستها دعا گویان و لبها بر آسمان کشیده که کَی تیغ زمان در رسد و دیو زمستان را سر زند.
و کنون عَروسِ نوبهار، لباس سبز بر تن و عِطر خوش یاس بر لب، از هفت اورنگ، کمانِ وِسمه بر جمال کشیده، جامه از سر مستی بر تن دریده، چون شبنم بر برگ گل چکیده، خرامان چون آوای رهوار کبکان و پر غوغا چون دروای واویلای زاغان؛ نرم نرمک می رسد از راه.
بلبلان از برگ گل ساغَر ساخته،پروانگان خانه از غیر شمع پرداخته، چمن فرش طبع انداخته، گنجشکان سر در وادی وصال باخته، نسیم بر زاویه دل عاشق تاخته؛ به ضیافت شور میروند و به میهمانی نور می ایستند.
جویباران خمار مستی از سر به در کرده، آبشاران پرده ی نغمه سرایی به دار کرده، خیال باربد را بر بوم اندیشه هموار می کند و یاد نکیسا را در ذهن پدیدار می سازد.
نارنجستان شور شعر گل کرده، گل محمدی غنچه پر از مل کرده، یاسِ احساس حس سرود سروده، به میزبانی بهار می آید.
از ابر مهر خداوندی باران رحمت باریده، بذر مغفرت در شوره زار گناه روییده و انسان که دیری است از حق رمیده را به بارگاه کبریایی حضرت دوست به میهمانی می خواند.
دست نقاش ازل بر تقویم قوام دل های مست از غزل نقش می زند:
عید آمد و عید آمد و آن وقت سعید آمد
و حک می کند نام سال۱۳۹۲ را.
و من کنون ساده می نگارم:
ای دوست دلت سرشار از غزل و چشمانت خالی از اشک مگر اشک شوق
همایون باد بر تو این سال و مبارک باد بر تو این عید و مُهنّا باد بر تو این وقت سعید.