همه هستي سوزند
کس به فرداي گل باغ نمي انديشد
انکه گرد همه گل ها به هوس مي چرخد
بلبل عاشق نيست
بلکه گلچين سيه کرداريست
که سراسيمه دود در پي گل هاي لطيف
تا يکي لحظه به چنگ ارد و ريزد بر خا ک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شاداي
به ره باد مرو
غافل از باد مشو
اي گل صد پر من
همه گوهر شکنند
ديو کي ارزش گوهر داند
دخترم گوهر من ، گوهرم دختر من
تو که تک گوهر دنياي مني
دل به لبخند حرامي مسپار دزد را دوست مخوان
چشم اميد به ابليس مدار
اي گوهر تابنده بي مانند
خويش را خار مبين
اري اي دخترکم
اي سراپا الماس از حرامي بهراس
قيمت خود مشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس
دخترم با تو سخن مي گويم (شعر از مهدي سهيلي )
خسته ام قطره به قطره بشمارم باران
دوست دارم که بر این خاک ببارم باران
دوست دارم که دل از شهر و دیارم بکنم
بروم سر به بیابان بگذارم باران
زرد نه سبز نه آمیزه ای از سبزم و زرد
بس که در هم شده پاییز و بهارم باران
تو نمی آیی و من اینهمه خاکی شده ام
تو اگر باشی با خاک چه کارم؟باران
داروگ نیست خدا! قاصدکی بود ای کاش
کاش می شد به نگارم بنگارم باران
نسل در نسل دلم در عطش خواندن توست
آه ای زمزمه ایل و تبارم باران
خسته ام خسته از این قول و قرارم باران
که نمی آیی بر سنگ مزارم باران
خسته ام از خودم و هر چه که باقی مانده است
گله دارم گله دارم گله دارم باران
(علی داودی)