تو دل یه مزرعه یه کلاغ رو سیاه هوایی شده بره بابوس امام رضا
اما هی فکر میکنه اونجا جای کفتراس آخه من کجا برم ؟؟ یه کلاغ که رو سیاس؟؟ من که توی سیاهیا از همه رو سیاهترم میون اون کبوتراااا با چه رویی ببرم؟؟
که یه هو صدایی گفت : تو نترس و راهی شو به سیاهی فکر نکن تو یه زائری برو.........
امام رضا به خاطره لطف و کرم خودش ما رو راه میده توی حرمش.منم که هروقت میرم مشهد یه دست دعوا با امام رضا میکنم.آخه شرایطی که توی سفربیش میاد گاهی اوقات خیلی سخت میشه.ولی خب وقتی ازش شکایت میکردم خوب رسیدگی میکرد.اینم از زائر امام رضا....
فکرکنم سال90 بود که رفتم مشهد.الان توی سال سومم که نرفتم.
حرمش رو دوست دارم.بخصوص صحن امام خمینی که خیلی بزرگه و لوسترهای بزرگی داره.سال90 که رفتیم مشهد با وجود اینکه شرکتی که باهاش رفتیم خیلی اذیتمون کرد ولی بهمون خیلی خوش گذشت.تمام مدت سفر با خواهرم میخندیدیم و یه لحظه هم غم به دلمون راه نمیدادیم.چه روزایی بود..........خوش بودیم....
دیروز رفته بودم درمانگاه.قرارمون اینه که تا ساعت12 اونجا باشیم.دیگه بیشتر بچه ها رفته بودن ولی یکی از بچه ها سرم زده بود و اومد نشست.ما هم نشستیم کنارش تاباهاش بازی کنیم.همش سعی میکردم حواسشو برت کنم که متوجه سرم توی دستش نباشه.اسمش علی است.اتفاقا خیلی شیرین زبون و خوش اخلاقه با وجود اینکه تازه میره سوم دبستان.خیلی هم باهوش و تیزه.باهاش اسم فامیل بازی میکردم خیلی تند جواب میداد بهم و من از تیز بودنش خندم گرفته بود.بهم گفت: خاله من خیلی باهوشم تو منو دست کم گرفتی!! من بازم میخندیدم از تعجب!!!
سرمش تموم شد ولی یه سرم دیگه هم داشت که 3 ساعته بود.بازم نشستیم بازی کردیم که خودش خسته شد و مامانشو صدا زدو گفت میخوام بخوابم روی تخت.رفت خوابید و باباش کنارش نشست و نازش میکرد و باهاش حرف میزد.
عزیز دل من علی..خیلی دوستت دارم.خیلی بچه باحال و شیرینی هستی...
صبح زود که رفتم اونجا هچکسی نیومده بود.رفتم دوتا میز چیدم و محمد کوچولو خودش رفت صندلیها رو برداشت و گذاشت دور میزها.عاشقشم. دیروز بهش گفتم: محمد میدونی من چند تا دوستت دارم؟؟؟ بهم یه نگاهی کرد و گفت:چند تا؟؟ گفتم : حدس بزن؟؟ گفت: کمه؟؟ خندم گرفت و گفتم نه خیلی زیاده.... گفتم:بهم بگو ببینم تا چه عددی بلدی بشماری من تا همون عدد دوستت دارم.بعد فهمیدم میتونه فقط عدد یک و دو رو بنویسه و عدد دو رو هم برعکس مینوشت ولی میتونست تا 10 رو بشماره.دستاشو برام باز کردم و تمام انگشتهاشو نشونم داد گفتم منم همینقدر دوستت دارم.ظهر اومد ازم یه کیک گرفت و داشت میرفت بغلش کردم و گفتم:چقدر دوستت داشتم؟؟ دوباره دو تا دستاشو بازم کرد و 10 تا انگشتشو نشونم داد.بهش گفتم:خیلی دوستت دارم.خندید و رفت.
بچه های خیلی باحالی هستن.آدم باورش نمیشه که چطوری باید این نازنین ها مریض بشن.گاهی میبرسی به کدامین گناه؟؟ بچه ها که باک و زلال هستن...
هیچکسی باورش نمیشه که یه بچه ی 9 ساله اینقدر انرژی داشته باشه و انگیزه
باوجود اینکه داره با بیماری سرطان دست و بنجه نرم میکنه.باور نکردنیه.
آره خدا میدونه به هرکسی چی بده.خدا خودش تو دل این بچه ها انرژی و شادی رو گذاشته.شادی که شاید خیلی طولانی نباشه و زندگی که شاید به بزرگ شدنشون قد نده و فقط دو سه سال طول بکشه ولی لذتشو میبره همین بچه 9 ساله. هفته هایی که نمیرم درمانگاه دلم برای بجه ها تنگ میشه.با اینکه ظهر وقتی میرسم خونه انگار بدنم از خستگی تیکه تیکه میشه ولی خداییش خستگیشو دوست دارم.بچه ها بهم امید زندگی میدن.این امیدی که یه بچه ی 4 ساله به زندگی داره و من دختر24 ساله به زندگیم نداشتم... و الان دارم...خنده هاشون بهم زندگی میده.شیطونیهاشون..بازی باهاشون. جالبه حتی این امید رو توی چهره ی مادر و بدرشون هم میبینیم با وجود اینکه باره ی تنشون مریضه ولی بازم قوی هستن.
آخر کار هم یکی از مادرها نشسته بود که خیلی هم فقیر بودن چون گفت خونه ی قبلیشون که اجازه بودن و اصلا ماهی 70 تومن اجاره میدادن حمام نداشته!!!!!!! این بعنی خیلی خیلی فقیر....بیچاره اونم بچه اش ناز وکوچولو و مریض بود.به مامانش میگفت بازی فکری میکنم.
اونم نشست به حرف زدن و گفت یه دختر15 ساله داشته که شب یلدا روی دستاش و توی بغلش از دنیا رفته!!!!! نمیتونی حس کنی چی میگه؟ منم نتونستم درکش کنم.نتونستم...
یه لهجه ای داشت و درست همه ی حرفاشو متوجه نمیشدم اما گوشامو خوب تیز کردم.میگفت دخترم خیلی خوشگل بود و بی دلیل از دنیا رفت.همش میگفت همه بهم میگن خدا صبرت بده! منم میگم این امتحان خداست.یه لبخندی روی لبم نشسته بود و نمیرفت کنار.نمیدونستم بهش چی بگم؟؟ بگم چقدر قوی بودی؟؟ بگم خدا بیامرزدش؟؟ آخه دختر بچه 15 ساله که گناهی نداره که بخواد بخشیده بشه!!! بعدش گفت: این بچم هم که مریض شده و اینجوری! اینا همش امتحان خداست...
فکر کردم توی اوج فقر دخترنوجوانت رو از دست بدی و اون یکی بچه ات هم مریض بشه .اگه من بودم جطوری بودم؟چیکار میکردم؟؟؟!!! هرگز این زن وقتی ازدواج میکرد و شاد بود فکرنمیکرد که یه روزی یکی از بچه هاش خواهند مرد و یکیشون هم مریض بشه و توی این شرایط سخت بگه خدا امتحانم میکنه!!!!!!! اگه من بودم دنیا رو به آتیش میکشیدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
من از کجا خبر دارم فردامو؟ جند سال دیگمو؟؟
فکرکردم چقدر مسائل زندگیم که اسمشو مشکل میذارم و اندازه کوه اورست بزرگشون میکنم و دربارشون با همه حرف میزنم چقدر کوچک و حقیر هستند و نعمتای بزرگ خدا رو نمیبینم و چشمامو بستم روی همه ی خوبیها و نعمتای خدا.........فکر کردم که چقدر مشکلاتم که اسمشون رو مشکلات میذارم مسخره و خنده دار هستند درمقابل مشکلات واقعیه زندگی درمقابل مریضی و مرگ...ومرگ عزیز...عزیزتر از جانت.........من یکی نمیفهمم.....
درکش سخته.......
به این موضوع اعتقاد دارم که حضور هر آدمی توی زندگیم حتی برای یک لحظه یا برای نیم ساعت یا برای یکسال یا بیشتر بی دلیل نیست و یا من زندگی اون رو تغییر میدم یا اون زندگی و دید منو تغییر میده و یا هر دو روی افکار هم اثر میگذاریم و بهش هر لحظه معتقدتر میشم.