ماجرا های باورنکردنی
دیروز تو اتوبوس یه بچه ها که آخر خالی بند ها بود. داستان جالبی تعریف کرد واستون بگم حال کنید.............
میگفت پدرم راننده کامیونه.یه روز که بار زده بود بره طرفا مازندران و اون اطراف من هم باهاش رفتم.
تو جنگل که داشتیم می رفتیم یه دفعه یه دونه خرس دیدیم که داره واسه ما دست تکون میده.
ماشینو زدیم کنارو رفتیم نزدیک.دیدیم یه تکه چوب رفته تو دستش.وداره ناله میکنه.... من وپدرم رفتیم جلو که کمکش کنیم ...............(من:اینجاست که حس حیوان دوستیشون گل کرده بود).......پدرم چوبااااا از دستش در آوردو رفتیم . واسه برگشتن دوباره از همون مسیر اومدیم.دیدیم خرسه دوباره داره دست تکون میده .رفتیم سراغش .... اینجاش باحاله................خرسه یه دبه عسل بهمون داد. بخاطر اینکه چوب رااز پاش در اورده بودیم . ما با یه دبه عسل برگشتیم خونه.
شمابگید این ماجرا واقعی بود یانه!!!!!!!!!!!!!!
عجب خرس با مرامی؟
خرس اینقدر فهمیده ما که ندیدیم.
من هم ندیدم
تاحالا خرس مهربون ندیدی؟
شاید هم خاله خرسه بوده
مگه می شه خرس مهربون نباشه
مثلاً مگه داستان اون مرده رو نشنیدی که با خرس دوس می شند بعد می رند یه جا می خوابند مرده که می خوابه یه مگس می اد دور و برش هی اذیت می کنه بعد خرسه یه سنگ برمی داره باش مگشه رو بزنه می خوره تو سر اون بدبخت!!!البته اونم داستانه ها
میگفتی به خرسه بگه هوای شماهارم داشته باشه خب!


عسل طبیعی!!!