بهار آمد

دیو سیاه بختِ زمستانِ زَمهریرنژاد،چون پای دماوند در بند دید و بر سر الوند برف سپید چکید؛ زهی خیال محال در دماغ پرورید. خیمه بر صحرا زد و دشت و دمن را وطن گُزید که گُمانش به عمر نوح بود و غافل  آنکه هیچ نبود الا که سوهان روح بود. دستها دعا گویان و لبها بر آسمان کشیده که کَی تیغ زمان در رسد و دیو  زمستان را سر زند.

و کنون عَروسِ نوبهار، لباس سبز بر تن و عِطر خوش یاس بر لب، از هفت اورنگ، کمانِ وِسمه بر جمال کشیده، جامه از سر مستی بر تن دریده، چون شبنم بر برگ گل چکیده، خرامان چون آوای رهوار کبکان و پر غوغا چون دروای واویلای زاغان؛ نرم نرمک می رسد از راه.

بلبلان از برگ گل ساغَر ساخته،پروانگان خانه از غیر شمع پرداخته، چمن فرش طبع انداخته، گنجشکان سر در وادی وصال باخته، نسیم بر زاویه دل عاشق تاخته؛ به ضیافت شور میروند و به میهمانی نور می ایستند.

جویباران خمار مستی از سر به در کرده، آبشاران پرده ی نغمه سرایی به دار کرده، خیال باربد را بر بوم اندیشه هموار می کند و  یاد نکیسا را در ذهن پدیدار می سازد.

نارنجستان شور شعر گل کرده، گل محمدی غنچه پر از مل کرده، یاسِ احساس حس سرود سروده، به میزبانی بهار می آید.

از ابر مهر خداوندی باران رحمت باریده، بذر مغفرت در شوره زار گناه روییده و انسان که دیری است از حق رمیده را به بارگاه کبریایی حضرت دوست به میهمانی می خواند.

دست نقاش ازل بر تقویم قوام دل های مست از غزل نقش می زند:

عید آمد و عید آمد و آن وقت سعید آمد

و حک می کند نام سال۱۳۹۲ را.

و من کنون ساده می نگارم:

ای دوست دلت سرشار از غزل و چشمانت خالی از اشک مگر اشک شوق

همایون باد بر تو این سال و مبارک باد بر تو این عید و مُهنّا باد بر تو این وقت سعید.

دلم کمی کودکی میخواهد

گاهی اوقات که دلم برای خودم تنگ می شودـ همان وقت هایی که تمام دلها سنگ می شود ـ در کوچه پسْ کوچه ی تنهایی دنبالِ خودِ خودم می گردم اما، نمی یابم. ولی وقتی از فاصله ی مبهم دو انگشت به تماشای اَسرارِ رمزآلودِ کودکی می نشینم خودم را می بینم؛ در لابلایِ اِزدحامِ بوته هایِ تیغ آلودْ با چهره ای غُبار آلوده تر از خرمنِ مَهتاب و برهنه تر از صورت آفتاب: کوچه ها خاکی، معبرها سنگلاخی، درختان گَزْ* در ارتفاعِ ناهموارِ ثانیه ها قد کشیده، نخلها از فَرطِ بلندیْ خمیده، گلهای وحشی از قَیدِ تمنای بلبل رهیده، بوف کور نومیدی از دیوارِ حسرتِ دلها پریده، و ساده تر اینکه؛ گویی فردوس برین است که نشسته بر خاک زمین است.

در لابلایِ بوته ها دوان، نه بیم تیغ دارم و نه حسرت میغ که بشوید لوحِ غُبار از بستر چهره ام.

گرچه پایِ برهنه ام جدالی دیرینه دارد با تیغ هایِ تیز و سنگ هایِ لیز، امّا آرزوی پا پوشی ندارم گویی می دانم فردا اگر نشد فرداهای دگر بی خونِ جگر، بی امّا و اگر، پا پوشها می دوزند این پای لنگ را و ننگ میشود فخر و فخر میخوانند ننگ را.

گرچه کوچه ها خاکی است، هوا هوایِ بی باکی است و دنیا دنیایِ سینه چاکی است.کودکیم و خصلت کودک چالاکی است.

می بینم نازِ نوازشِ انگشتانِ نسیم، شانه گشته در زلف شبدر و شب بوی های دل انگیز. می شنوم از پشت هزار پاییِ لحظه ها ، بوی پاییز و عطر بهارِ روح انگیز و  نایِ زمستان مهرآمیز.

نتیجه تلاقیِ قطرات باران و خاکِ خانه های کاهگل،بوی باران و یاد یاران را زنده میکند در خفای تاریکچه طاقچه دل.

و خودم را می یابم .دست تکان میدهم .لبخندی می زند مَنِ جامانده در پشت ثانیه هایِ مرموز و دقیقه های پر سوز.

میخواهم با خودم، خودِ جامانده در پشت ثانیه ها، اندکی خلوت کنم صحبت کنم اگر شد محبت کنم خودم را اما...

دوباره زنگ، دوباره پایان وقت، دوباره شروع انتظار و ما همچنان بزرگ می نماییم و کوچک مانده ایم

بیا برای کودکی هامان دعا کنیم

تمنای زیادی ندارم

من فقط دلم یک پاکت رویای شیرین کودکی می خواهد.

قول می دهم آرام بگیرم

قول می دهم ساکت بمانم

اگر فقط به اندازه ی سَر انگشتِ تخیّلْ برایم عمق یک لبخند را اندازه بگیری

قول میدهم ساکت شوم آرام بگیرم

-----------------------------

گـَز یا گِز درختی است کهن سال، این درخت به علت رسیدن ریشه‌اش به آب سطحی زمین عمر طولانی دارد، گویند که در بعضی مناطق گرمسیر بیش از هزار سال عمر کرده‌است. غالباً بیشترین ارتفاع این درخت به ۱۰ تا ۱۵ متر می‌رسد. درخت گز از خانوادهٔ Tamarix است و در نقاط مختلفی از دنیا از جمله ایران می‌روید.

راه ابریشم

 

 اَز آسمانِ چشمانشْ برق می بارید، اَز لاله زارِ گونه اش قطره قطره آتش میچکید و غَزالِ غزل، چه مستانه از جاریِ زبانش می جهید و کبوترِ شوق چه مستانه در کلبه یِ قلبش خود را به در و دیوار می کوبید؛ آندم که می گفت از راه، از هموار لحظه ها، از جاریِ سرشارِ آبها ، از رویایِ شیرینِ خوابها ، و دوباره از راه .

می گفت: راهی است؛ در آن دور دورها، از آغاز شبِ تارِ یأس ، تا پایانِ صبحِ روشنِ امید، از لهجه یِ نثرِ سیاه، تا لُجّه یِ شعرِ سپید.

 می گفت: انتهایشْ نشمین گاه خورشید است و ابتدایش خاستگاهِ صبحِ اُمید .

می گفت: کالایش؛ پَرِ پروانه، سوغاتش؛ شعرِ غریبانه، نفسش؛ نقش عاشقانه،  رنگش؛ هزار رنگْ از وِسمه یِ دلبرانه، شهدش؛ انگبینِ لبِ خوبان، عطرش؛ نکهتِ مویِ جانان، چشمه سارانش؛ جاری و ساری، شفافتر از اشکِ عاشق، روحفزا ؛چون مسیحا دَمِ حقایق.

می گفت از خَزِّ اَدْکَن ، از آیینه یِ حَلَبْ، از صُوَرِ عشقی که از چین می آید، از گُهَرِ دمشقی که پاورچین می آید. از ترنّمِ آوایِ جَرَس، از پرندگانِ محصورِ قفس، از طراوتِ هوا ، از شادابیِ نفس، از آتشِ جا مانده از کاروان ، از ترانه هایِ تکراریِ ساربان، از تکّه ابری که ؛ سایه می افراشت بر بیابانِ خیالْ،  از بوته هایی که جا خوش کرده اند در آغوشِ زوال و از ردِّ پای کاروانی که بوی گرد و غبارش هنوز مشام جان را می نوازد ، از شوق رسیدن، از شوکت لحظه ی دیدار ، از رهایی و پرواز.

 آری.باز از پرواز گفت. از ناز پرهای باز گفت.از سِرِّ راه ابریشم، هزاران راز گفت.

گفت از تازیانه هایی که بر گُرده ی اسبانْ نقشِ مُورّبِ ستم را منقوش کرده اند.

گفت از آبله هایی که زیر پای بردگان، فرشِ منقّشِ غم را، مفروش کرده اند.

گفت از نافه ی  آهوی خُتن که چون مشک شد آواره از وطن شد ، از ناله ی مرغ سَحَر، از غصّه ی دل، از خون جگر.

و گفت از پیله ها؛ پیله هایی که پروانه می شدند اگر به تاراج نمی رفتند

 و گفت از شالهای ابریشمین ؛ شالهایی که شال نبودند اگر پیله ها پروانه میشدند و چنگ زد و چنگ نواخت رقص شال ابریشمی را در عشوه های باد سحری .

و گفت:

از راهِ ابریشم ، هزاران پروانه را به بردگی بردند و  رقص ِ این شالِ ابریشمی در باد ، آرزوی پروازِ آن هزاران پروانه است. از کنارش ساده مگذر...

 -------------------

اندک زمانی بعد از انتشار این مطلب، شاعری از شاعران صاحب کتاب معاصر به نام محمد حسین ابراهیمی با حقیر تماس گرفتند و اذعان کردند که متن(از راهِ ابریشم ، هزاران پروانه را به بردگی بردند و  رقص ِ این شالِ ابریشمی در باد ، آرزوی پروازِ آن هزاران پروانه است. از کنارش ساده مگذر...) ویرایشی نا مطلوب از شعر ایشان است. در جواب ایشان خاطرنشان کردم که هیچوقت شعری با مضمون فوق را جایی نخوانده ام و مناسب دانستند و دانستم که شعر ایشان را عینا نقل کنم .

از را ه ابریشم پراوانه ها را به بردگی بردیم
و این شال کشمیری در باد
رویای پرواز هزاران پروانه است
که به موهایت می نشیند

محمد حسین ابراهیمی

به بهانه روز معلم

هوا وقتی دلگیر باشد وشب تاریک، به ذهن کساد آدم ها خیالها می نشیند ظریف و باریک. و گذار از گذر واژه ها شهامتی می خواهد به قامت ناساز بی اندام روزگار. دل را که به سیاهی خاطر غمبار شبهای تب آلود خلیج بسپاری؛ آن وقت برایت ساده تفسیر می شود آیه های حلول غم و نشانه های ملول چه بیش و چه کم.

نوازش امواج نرم و لطیف وقتی آمیخته می شود با نور ماه طیف به طیف؛ دل را دیوانه می کند ، آدم را نمی دانم. انگار تمام واژه ها پری می شوند برای پرواز و حرف ها انگیزه می شوند برای پریدن و دل مست می شود برای بریدن. بریدن از زمان و مکان و دریدن بر تن خویش جامه هفت الوان.

پرواز می کنی از گوشه محزون حال و سرک می کشی بر دیوار زمان. سایه های خیال رقص کنان پروازت را به پایکوبی می نشینند و تو از اوج هزارپایی آب، قهقه مستانه خلیج را  تبسمی زیبا   نشسته بر  لبان  ناز  دلبری  رعنا  خفته در  بستر  زمین تصور می کنی و اسب چموش خیال پر می گشاید برای پرواز. پرواز از هستی بی ثبات ثانیه های شتاب زده به گذشته های دور، به لحظه های پر نور و بر دیوار سیاه و ساده زمان نقشها می بینی.

گاه تصویری از روشنایی آب بر سیاهی تخته سیاه و گاه عکسی غبارین از نقش نان در کنار آب و تلاقی چند خط مورب که نشانی است از قامت خمیده و رنج کشیده بابا و در نهایت یادت می آید که بابا آب دادو گرده های ریز گچ که جایی خوش یافته اند بر شانه معلم و نگاه متناوب معلم بر شلوغی ازدحام آلود نیمکت نشینان کوژ پشت کوخی به نام کلاس.

دلت می گیرد مثل چشمه ساران در وقت بهاران، قطرات شبنم می تراود بر برگ زرد زیبای جمالت و حیفت می آید که نشان مهر  سالهای   دور   را   پاک   کنی    از غبار چهره غم افتاده ات و بعد نسیمی از نوازش کودکانه  جز اثری ، خطی ، نشانی از گذار شبنم اشک بر گلبرگ چهر ات چیزی باقی نمیگذارد.

خنده های کودکانه ،گریه های معصومانه، شوخی های بی کرانه، نغمه سرایی و ترانه، مشق شبانه بازی ، بازی زمانه.

و یکباره تمام وجودت هماهنگ می شود، مشتهایت سنگ می شود، صدایت آهنگ می شود؛

 ساده بگویم اشکت سر ریز ودلت تنگ می شود

 و  آرزو  می کنی ای کاش  معلم  می آمد و خط می زد

                                دوباره  مشق  بابا آب دادت را

 و زنده می کر د ای کاش  بر گونه سترگ تاریخ آنچه رفته از یادت را.

چهلسوگ امام عشق

 

صدای پای کسی می اید ،نوای ناله جرسی می آید، گویا کاروان غم به  دشت ماریه در جستجوی

همنفسی می آید.

 در خم هموار ریگزار شرمسار کربلا تا شام قصه غصه ها حکاکی کرده است دست روزگار

 کجمدار.

 یکی در حوالی دریای تشنگی ناله العطش می سراید و ان دگر در خم کوچه تنهایی فریاد وااخاه

 سر میدهد. نیزه در نیزه استاده است این غربت دقایق تا سلامی از جنس بلوریترین خونهای

 سرخ بر پیک نامدار حماسه خون نماید. از گوشه چشمها چشمه اشک جوشان است و در خفای

 دریای دلها شیر شرجه ی دلاوری ها  خروشان است و جمعی نااهل تیغ در دست از ابهت نام

 یکی ـ که با دیگر  یکان ها هزارگان هزارگان  تفاوت را فریاد میزند ـ روی پوشان است.

 

چهل بار خورشید سینه آسمان را سرخ کرد تا چهل روز بگذرد از وعده مصیبت آدم تا خاتم.

 بسی روزها پیش سری بر تن نشسته روی به آبِ عشق شُسته، به تلاوت نشسته قرآن که مهین

 کلام است را.

  و چهل روز است که آن سر بر فراز منبر نیزه به تفسیر ایستاده تمام رمز ناگفته فرقان را.

 

آری!

 زینب سفیر وادی درد است و روی گلگونش کنون زرد است و در جستجوی یکی سِرِه مَرد

 است و بر لبانش نقش بسته آهی سرد است. که؛

گلی کم کرده ام میجویم اورا

 

اربعین شهادت مولایمان سیدالشهدا و هفتاد دو شهید وادی طف ماریه بر شیعیان حسینی تسلیت باد

 

 غره بدان مشو که می می نخوری

دوستان مطلبی که در این پست میگذارم  عین واقعیت است اما زبانش در اصل محاوره ای بوده و من رنگینش کرده ام./

این مطلب مناظره من با زاهدنمایی است که نسبت به تیغ کشیدن من به صورتم معترض بود/

من تاکید میکنم که بحث من با این زاهدنما بوده و دوستان و بزرگوارانی که از

 روی اعتقاد دینی بر صورت زیبایشان نقش محاسن رویانده اند و عزیزانی که

 به هر دلیلی به جز ریاکاری  با تیغ سروکاری ندارند از دایره شمول بحث من

 خارج بوده و انشا ء الله که به خود نخواهند گرفت.

ادامه نوشته

اعتذار

سلام دوستان خوبم و یاران محبوبم

چند مدتی یه علت مشغله کاری و نبودن فرصت کافی از این دنیای مجاز فارغ گردیده خود را اسیر ان دنیای سراسر نیاز کرده بودم و مجال آن نبود تا اسب خودنمایی  در میدان لطف و نظر  شما بتازانم .

میدانم امدید و جز غبار بر پیکر دستنوشته هایم چیزی ندید. فقط می توانم بگویم خوش امدید عذر میخواهم که بازار من کساد بود و خوشحالم که لطف شما زیاد بود

هنوز میشود...

هنوز می شود در تنگ غروب انسانیت مردانگی را فریاد کرد و خوب بودن را بنیاد کرد.

هنوز می شود در خلوت صفحه سفید کاغذ نام دوست را با رنگی روشن تصور کرد.

 هنوز میشود باور کرد لزومی ندارد نوک مدادمان حتما بر دل کاغذ سیاه بنگارد.

 هنوز می شود در باور سرد اندیشه هامان جعبه مداد رنگی کودکی هامان را  گنجاند.

 نمیدانم چه اصراری است که دنیا را سیاه تصور کنیم. نمیدانم چه اجباری است که افراسیاب شب را در کارزار بودن و نبودن غره تر از اسفندیار روز بسراییم.

عجب حکایتی است؛گاهی گمانم میشود و دیگر دم باورم میگردد که بر تمام واژه های زیبا خط بطلان کشیده اند.

این روزها در کویر برهوت احساس ،اگر گیاهی بروید بی شک یا حنظل است یا خار مغیلان. و اگر بر خلاف آیین درویشی گفتگویی در گرفت شکایت گَوَن است از بسته پایی؛ نه حکایت شکوفه و باران  زشکوفایی یاران.

بی شک از دیرباز بر رَوزَنِ خیال، شِکوِه یِ جانان شُکوهِ آسمان را درهم ریخته است. انگبین با سرکه در آمیخته است و امید از خامه خوبان گریخته است.

چه ایرادی دارد اگر بر سردَرِ کوچه اِحساسمان، هفت پیکر امید دُراَفشانی کند و آسمان را یکبار دیگرآبی تصور کنیم و باور کنیم که سیاه بختی آسمان سپید اقبالی  ستارگان است..

وفای غم را در اعتکاف مسجد لحظه هامان انکار نمیکنم و صفای دَرد را  در دُرد جام اقبال آدمیت ردای کتمان نمی پوشانم و هم نمی توانم از کتابچه خاطرم نقش زیبای صبح امید را بزدایم.

قحطی باران مِهر را در جدال سنگ وسیمان و و آهن و دود و هیهاهوی بی اساس احساس خیابانها و بر لبان خشکیده جویباران نا دیده نمیگیرم، امّا دل را به شبنم سحرگاه که بر برگ گل سرخ خودنمایی خواهد کرد؛ نوید می دهم و طلسم شعاع سوزان آفتاب را در باور سایه بی رمق گَوَنی که شاید حسرت اَقاقی بودن  در دلش ماندگار گردیده، باطل میکنم.

می توانیم تشنه لب بر لب دریا نقش آب حیات را بنگاریم و می شود سیراب ، در عمق دریا جان بسپاریم.

 

اما یادمان باشد که خود کرده را تدبیری نیست و گر تقدیر حد زند او را تقصیری نیست.

چرا ننالم

چقدر میتوانی نهایتی را برای بی نهایت تصور کنی؟ همان قدر دلگیرم از نهایت های بی بدایت.

ای کاش بودم ،ولی نیستم ،آن طفل نوباوه ای که تقریر دیگران را از گُذارِ کجمدار روزگار و ظلم این دَوّار غَدّار املاء کند.

 وقتی میگویم تا نهایت تصّور تو از بی نهایت دلم اسیر چنگال بی رحم قبض است؛ یعنی نه دیگر از ترحم اشک بر چشمان بی رمقم خبری است و نه از تظلم دل در دادگاه اندیشه اثری.

دستان خالی و دادخواه و دردمندم ،از شهد درمان نشسته بر بلندای نخیل بخیل  بی نصیب است و طاقت طاق گشته بی تابم بی شکیب است. اگر جغد ویرانه نشین درونم بی پروا ناله شوم شام بی سحر را سر می دهد و در گوش این جهان آلوده ننگین جور جمال جانان را نجوا می کند؛ به اندازه سَرِ سوزنی در ازدحام خلوت لحظه های دردمندش شک نکن و قاف یقین را بر حلقه دق الباب قلبت حک کن و اگر فرصتی یافتی باور کن. اگر توانستی.

درد من از بازی روزگار نیست. از بازیگران این دَوران در حال دَوَران است. درد من از آنانی است که بر پیشانی اشان نقش داغ مُهر است اما باغ قلبشان بی مِهر است.

درد من از آنانی است که دَر جلوه دُرِّ جمالشان نشان مینوچهر است و شاه سدره نشین قلبشان یاد گلچهر است. همانانی که زمزمه خلوت زبانشان زمزم لااله الاهوست اما آهنگ حجاز درونشان بس نانکوست.

 ناله من از عتاب بی راه و شتاب بی گاه این هرزه گرد ناکجا مقصد نیست. اگر کوس رسوایی نوک نی بی نیامم گوش عالم و آدم را کر کرده است ؛فقط بدان دلیل است که همه جا دکان رنگ است و همه عالم رنگ فروشند. زبانشان الکن اما به ظاهر در خروشند. چشم به اشارت شیطان دارند و به ریا گوش به فرمان سروشند.

شِکوِه ی من از آنانی است که امتداد مَدِّ ضالینشان را تصوری نیست و عُرف عرفان حمدشان را منکری نیست و بر سینه نقش مُهر و مِهر ولا هویدا دارند و در سینه نعش انسانیت را عزادارند.

سخن کوتاه کنم  که:

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

 

                                         دوزخ

کوهی از قند در دل کوچکمان چه ساده آب می شود و دل چقدر از شنیدن ، بی تاب می شود؛ وقتی که لوح غبارینی ار تصویر مات و مبهوت بهشت در چار چوب پنجره خیالمان قاب می شود.

چقدر چشمانمان سوسو می زند و چقدر از خوب و بد دل می کند تا که شاید قباله شش دانگ بهشت را در    محضر بی مثل و مثال حضرتش به نام بی نام خود سند کند                                                                                                                                                            

و چقدر از وزن پوشالی مان و از حجم تو خالی مان فاصله میگیریم تا پایمان بر سرسره زندگی لیز می خورد.

 شرمسار از کرده خویش از بار گناه نشسته بر گرده خویش ملول میشویم و از یدک کشیدن نام انسان خجول میشویم وقتی که بر صفحه سپید و بی خط خیال خاممان ، نقش هفتاد رنگ دوزخ اکران می شود.

در ذهن کسادمان و پیچاپیچ خلوتِ نهادمان ، کفر را میهمان میشویم  و آن وقت باد به غبغب انداخته ، در خم چوگان زندگی باخته ، تیغ منیت آخته ،  آتش دوزخ را بر تن خویش حرام می انگاریم و بهشت را ملک لایزال خویش می نگاریم.

هرآنچه که ز نوک بی کَلَکِ کِلکِ نقاش ازل  از روز الست تا یوم ابد ، زیبا برون تراویده و میتراود را وصله ی فتاده از ردای بی ادای بهشت میدانیم و  هرآنچه را که در باورمان نانکوست را شراره ای از شرار دوزخ و اخگری از کنار جهنم میخوانیم.

از آن دم که خسرو خاور خیمه بر عالم وجود میزند و نام روز و شب را بر لاک خویش می تند ؛چندین گونه قامت میافرازیم و قد خم میکنیم و  سر بر سنگ عبودیت می ساییم تا که از کاروان راهیان فردوسِ برین جا نمانیم و خود را بر مسند خلافتِ پدر نشانیم و به ثبوت برسانیم که اگر پدر مُلکِ جَنَّةُ الماوا را به جوی فروخت؛ ما به خرمن میخریم و بر پدر گنهکار فخر میورزیم که ما ...

"القارعة" نخوانده از "حَمّالَة الحَطَب " بیزار می شویم و  چه نمادین به سوی او که خلاق الخلقة است ، رهسپار میشویم . که؛ ای دوست! ما بر چشم تو بیماریم مبادا در خم هزار توی آتش دوزخ جان سپاریم.

او را می ستاییم غافل اینکه یا چون مزدوران به تمنای ملک بهشت است و یا چون ترسو ها از خوف لهیب بی شکیب دوزخ مست.

چقدر قهقهه مستانه می سراید ابلیس ،در سوگِ  فهمِ ما ، که هنوز غافلیم که هرآنجا که خاطری خوش اُفتد بهشت است و  هر آنجا که نه بهشت است دوزخ است.

چه زیبا گفت آن پیر با برنای خویش، بدان چشم بینا و زبان گویای خویش :

 

داد درویشی از سَرِ تَمهید                     سَرِقلیان خویش را به مرید

 

گفت که از دوزخ ای نکوکردار             قَدری آتش به روی آن بگذار

 

بگرفت و ببرد و باز آورد                   عِقدِ گوهر ز دُرجِ راز آورد

 

گفت که در دوزخ هرچه گردیدم            درکات جحیم را دیدم

 

آتش و هیزم و زغال نبود                   اخگری بهر اشتعال نبود

 

هیچ کس آتشی نمی افروخت               زآتش خویش هرکسی می سوخت

۰ (شعر از کنسرت ملاقات با دوزخیان استاد همای)