1 اسفند92...

دیدم امروز اولین روز اسفند ماه سال 92 است گفتم حیفه که حرفی نزنم و چیزی ننویسم.این آخرین ماه سال92 است.امسال اتفاقات خوبی برام افتاد که نمیتونم اسمشو صرفا اتفاق بذارم.خیلی از کارهایی که الان دارم انجام میدم یکسال قبل آرزوی انجام دادنشون رو داشتم.مثلا عضویتم توی خیریه که از مهمترین ها بوده و کربلام که دیگه بحثش جداس.امسال از لحاظ معنوی خیلی خوب بود برام.بزرگتر شدم.زودتر عذاب وجدان میگیرم.الان حالم خوبه.وقتی مشغول کاری که دوست دارم میشم سراسر وجودم شادی میشه.کارای هنری همیشه سرذوقم میاره.منظورم از هنر کارای دستیه.مثلا سفالگری ومنبت کاری و اینجور هنرهای سنتی عاشقشونم واقعا.انجام دادنشون وقت میگیره و زحمت و کمر اما خیلی لذت میبرم از هنرهای این مدلی.برخلاف اکثر جوانها که الان به سمت بازیگری و مجری گری و گویندگی کشیده شدن من هنرهایی که قدمت تاریخی طولانی تری دارن و ماله شهر اصفهان و کشور خودمه رو ترجیح میدم.گلسازی رو بلدم و ازش لذت میبرم.به باباگفتم خیلی زشته که ما توی اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای زندگی میکنیم و یه هنر از این همه هنر توی این شهرو بلد نیستیم.شاید نه فقط اینکه به عنوان منبع درآمد بخوای بهش نگاه کنی نه.

فقط برای اینکه از گذران وقتت برای این کار لذت ببری...

و وقتی از کاری لذت میبری گذر زمان رو متوجه نمیشی.مثله وقتی کنار عشقت میشینی.وقتی روبروی عشقت میشینی.حالا این عشقت در شکل عالی خدا و شکل عالی امامان معصوم و شکل عالی امام علی و شکل زمینیش عشق زمینی.حالا یا مادر یا پدر یا دوست همجنس خودت یا همسر یا هرغریبه ای که دوستش داری..

بیشتر ماها کار کردن رو صبح رفتن اداره یا شرکت یا دانشگاه میدونیم و کارت زدنو ناهار خوردنو و بعد عصر یا شب خسته و کوفته اومدن خونه.یا صبح ساعت10 کرکره مغازه رو بالا بردنو نشستن و انتظار برای اومدن مشتری. ولی یه جور کار دیگه هم هست که خیلی لذت بخشه و اینه که با دستای خودت و با ایده ی خودت چیز جدیدی رو خلق کنی.شاید برای همین خیلی عاشق سفالگری هستم.از بچگی سفالگری دوست داشتم ولی بخاطره اینکه وسیله میخواد و کلاسشو باید برم نرفتم دنبالش.آره این یکی از کاراییه که بهم آرامش میده.دست توی گل فرو بردن.بعد شکل و فرم دادن بهش.بعد پختنش.هر اثری میشه یکی از بچه ها. وقتی میرم میدون امام با هرکسی که باشم دم این مغازه های سفال فروشی وایمیسم و میگم من همه ی این سفالها رو میخوام. پریشبم یه تصمیم بامزه گرفتم با مادر و آبجیم درمیون گذاشتم.گفتم میخوام دکور خونم رو سنتی بچینم.به جای مبل پشتی و پتو پهن کنم و داخل ویترین که طرح سنتی داره کوزه و ظرفای سفالی فیروزه ای بذارم و همه جا شکل سنتی داشته باشه.واااااااای... وای ...خیلی خوشگل میشه.عاشقشم.....

بعد عید هم که ایشالا شاغل میشم.تاریخ و روزش دقیق مشخص نیست. دیگه از این جا به بعدشو راضیم به رضای خدا واقعا.قدیما همش میگفتم این زندگی من به خدا ربطی نداره.من باید خودم زندگیمو درست کنم.خدا که وظیفه اش راست و ریس کردن زندگی من نیست.اما الان..الان فقط میدونم که تا خدا نخواد نمیشه.ومن بهترین انسان رو وساطت قرار دادم برای زندگیم.امام حسین و امام علی...آره امام علی منبع آرامش و منبع تمام امید دنیا و دلیل خلقت همه ی عالم. وقتی دلیل خلقت رو واسطه قرار میدی دیگه مو  لای درز کار نمیره. توووپ

قربونت برم امام علی...

عجب این ایوان طلات زیبا بود.نمیدونم تو وبلاگم نوشتم یا نه ولی روز آخر که میومدیم چون میدونستم امام علی به زائر پسرش امام حسین وعده  داده که هر حاجتی داری برآورده میکنم روبرو ایوان طلا نشستم با دلی خسته تر و شکسته تر از همیشه و گفتم: بده تا برم؟؟ تمام حاجت دلهایی که آوردم بده تا برم

چند وقت پیش یادم افتاد که در بدترین شرایط زندگی و بیشترین زمانی که سراسر و جودم و سراسر زندگیم غرق نیاز بود رفتم کربلا...اینا همش حکمت داره...حکمتهایی که هنوزم که هنوزه دارم درمیابمشون...کاش اون حال و هوای سفرم برمیگشت...

یادمه توی حرم ابالفضل که مینشستم بهش میگفتم: دوستت دارم..هر دفعه چند بار میگفتم.بعدش یه بار خندم گرفت گفتم عجب دختری هستیاا. خب دوستش داشتم.نگفتن که درست نیست.باید میگفتم تا خیالم راحت بشه.

29بهمن 92 روز یکشنبه...

5شنبه کنکور توی دانشگاه لیسانس خودم برگزار شد.اینقدر هرسال کنکور دادم که بالاخره نوبت رسید به دانشگاه خودم!! شب کنکور استرس داشتم اما داداشم گذاشت یه شبکه ورزشی و با تصاویر هیجان آور ورزشی حواسمو پرت کردم تا اون شب بگذره!! شبش هم نشد خوب بخوابم ولی بدی نبود.عوضش صبح راحت بودمو مشکلی نداشتم.مرغ کباب کرد بابام و سه تا تیکه سینه بود خوردمو رفتیم.دانشگاه خیلی آروم بود. برخلاف دانشگاه اصفهان که همیشه جمعیت عظیمی از دخترها میدویدن که به جلسه امتحان برسن توی دانشگاه خودم قو پر نمیزد.همه آروم بودن و صورتها بی احساس بود هرچندمن با دوستم میخندیدم و شوخی میکردیم باهم.تستهای زبانو امسال زدم.در ظاهر راحته ولی خب زدیم دیگه.سه تا ساختمان زدمو طراحی هم از پارسال خیلی راحتتر بود ولی معمولا بین دوتا گزینه اش شک میکردم.یه تست پایگاه زدم چون به نظرم سخت بود تستهاش و یه تست هوش و سه یا 4 تا هم سیستم عامل زدم.هرچند هوش راحت بود.و مدیریتم اونایی که دوستم باهام کار کرده بود زدم.امسال15 تا تست مدیریت بود و 12 تا معماری. خب آخر امتحان وقت کم آوردم و نرسیدم تستهایی که شک بین دو گرینه داشتمو بزنم.کلا زود گذشت شایدم من زیادی بی خیال شده بودمو با دل صبر جواب میدادم...درکل حس خاصی ندارم نسبت به اینکه از پارسال بهتر دادم یا نه؟؟ نمیدونم...این کتابای تست و نکته که توی بازاره پاسخگوی خوبی برای کنکور نیست. بخصوص درس شبکه وساختمان که جهت گیری تستها به سمت تستهای مطابق با فناوری روزه!! باور کن...

حالم خوبه خیلی خوب...یه جورایی دارم از بحرانهای زندگیم لذت میبرم..از مبهم بودن آینده.مبهم بودن چهره ی شریک زندگی..مبهم بودن کار و تحصیل...اینام برای خودش شور و شوقی به همراه داره.همه چیز اگه مشخص بود که زندگی خیلی تکراری میشد بابا...............

این روزا کسی وبلاگمو نمیخونه.شاید یکی دونفر بیشتر نشه ولی دوست دارم کسی که میخونه مشتری باشه و درک کنه نوشته هامو.این درک خیلی مهمه.درک یک نفر بهتر از خوندن 1000نفر و درک نکردنشونه....

اذان گفتند...وقت نماز است.....

21بهمن92...

حرف زیاد هست برای زدن و حرف زیاد هست برای نزدن.بعضی حرفا رو باید برای کسایی زد که درکشو دارن و بعضیا رو برای همه نباید بگی.امروز21بهمن ماهه.حالم خوبه.دیشب خوابم نبرد و کابوس دیدمو و صبح ار استرس قلبم داشت میومد توی دهنم.قشنگ تاپ تاپ زدن قلبمو حس میکردم.وقتی از خونه رفتم بیرون بهتر شدم.و تا 1ساعت بعدش کامل اثرش از بین رفت.دقیقایک ماه بعد از سفرم از کاری که رفته بودم مصاحبه بهم زنگ زدن.کارش دفتری و معمولی نیست.ولی من دوست دارم.از همون اولم میخواستم برم.وقتی برم سرکار میتونم مستقل تر از گذشته عمل کنم و راحتتر هستم.فقط مونده ماشینو دست بگیرم دیگه خیلی راحت میشم.

یعنی این جریان کاره یه جور قسمت عجیبی بود.یکی از دوستای گلم بهم گفت قربونش برم خدا وقتی بخواد کاری بشه همه چیزو خودش جفت و جور میکنه.و این رو دیدم به چشمم. سه شنبه که تو کتابخونه بودیم خبر دادن که کنکور یک هفته عقب افتاده بخاطره هوای سرد و برفی.و من خوشحال اومدم خونه.فرداش که16بهمن بود بهم زنگ زدن که بیایید برای صحبت کردن درمورد کار .اگه کنکور داشتم نمیتونستم برم برای اونجا و مهر انصراف خورده بود روی پرونده ام اونم بعد از یکسال که امتحانشو داده بودم!!! این یه زنجیره ی به هم پیوسته بود.خدا وقتی بخواد خودش همه چیزو جفت و جور میکنه فقط کافیه توی دلت صداش کنی و واقعا از ته دلت بخوای و یکمی صبر رو چاشنی کار بکنی تا بهت بدن هرچی میخوای.این توکل و این ایمان همه چیزو درست میکنه.یکمی این صبور بودنه سخته و سخته...

داداش وحید گل پنجشنبه ی هفته ی قبل عقد کرد.خودش اینقدر خوب بود که مطمئنم خانمش هم مثله خودش دسته ی گل است.نذاشت جوهر سربازیش خشک بشه دوید رفت زن گرفت.

اون روزا که من بهش میگفتم زن بگیر همش بهونه میگرفت و میگفت من چیزی ندارم که بهش دل خوش کنم.بهش دو سه بار گرفتم تو پسر خوبی هستی پسرای خوب رو روی هوا میزنن جوری که خودشونم نمیفهمن.میخندید و باروش نیمشد.حالا حرف من براش ثابت شد که گفتم رو هوا میزننش.:-)) ایشالا به پای هم پیر بشن.دیگه که وقت نمیکنه بیاد اینترنت ولی بهش تبریک میگم.ایشالا همه ی دوستام یکی یکی برن به خوشی و سلامتی سر زندگیشون و خوشی همه رو به چشمم ببینم.

ایشالا که تا هست خوشی باشه و شادی برای همه.روبه روی ایوان طلا برای همه دعا کردم.برای داداش وحید هم همینطور.به امام علی گفتم خیلی سختی کشیده توی این دوسال اخیر و زندگیشو نجات بده.آره دل همه ی کسایی که التماس دعا گفته بودن بردم کربلا و نجف.دل هرکس شکسته تر بوده زودتر حاجتشو گرفته...دل وحید از همه شکسته تر و خالصتر بود...این رو با تمام وجودم باور دارم که شادی الان وحید از لطف امام علی و امام حسین و همه ی کسایی  است که اونجا دلشو تحویل گرفتند...باور دارم...

عجیب...

میگم سفر اربیعین یه سفر خاص است.میگم که مهمان ویژه بودم.چون سختیهایی بهمون رسید که البته به هرکسی اربعین اونجا بود میرسید. اولش چون توی زائر سرا بودیم فکرمیکردم که آواره هستیم.بعدش فهمیدم که مهمان خانه ی امام حسین هستیم.یه قدم برمیداری میری زیارت امام حسین.یه بین الحرمین رو میگذرونی میزی زیارت برادرش ابالفضل... یه قدم...یه گام...

برای غذا میرفتیم پشت گنبد ابالفضل.یا خیابان سدره.برای دستشویی میرفتیم کوچه ی پشت زائر سرا.برای حمام میرفتیم شارع العباس که حمام فوق العاده و لوکسی داشت.هرچند سرد بود.مثلا سشوار نبود ولی حمام بودااا.مثله آبشار...من اینها همه رو مشگل میدونستم.آوارگی تلقی میکردم.ولی بعد فهمیدم همش امتحان بوده.صبر ما رو امتحان کردن.و من اولین رفوزه اش بودم...

با دل صبر...

با بشینم با دل صبر بنویسم باید بشینم با دل صبر برات تعریف کنم که کجا بودم.الان تقریبا یک ماه میشه که از سفرم میگذره.16 بهمن دقیقا میشه یک ماه.چون16 دی اومدیم ایران.روزای اول که اومده بودیم ایران وقتی از خواب بیدار میشدم همش فکرمیکردم توی رواق امام علی هستم یا توی خونه ای که توی نجف بودیم و یا توی کاظمین.یه جور حس سختی داشتم.تا هفته ی دوم همش خواب میدیدم.خواب دیدم با یکی از دوستامو مامانم داریم میریم کربلا!! توی خواب از مامانم پرسیدم:مامان ما که تازه کربلا بودیم چرا دوباره داریم میریم؟؟ مامانم گفت:دوباره قسمت شده دیگه!! خیلی جالبه.نمیدونم باید از کجاشروع کنم به گفتن.ازمسیر بگم از حرم امام علی بگم از رفتار اعراب بگم که هر کدوم یه رنگ و یه مدل باهامون رفتار میکردن.

تمام این مدت که با همه ی دوستام و آشنایان حرف میزدم وقتی ازم میپرسیدن سفر چطور بود؟ میگفتم عالی. دنبال یه کلمه ی مناسب میگشتم تا یکی از دوستان که قبلا رفته بود گفت " محشر"

آره محشر همون کلمه ای بود که دنبالش میگشتم.

شب سوم که وارد کربلا شدیم توی شارع عباس پیش رفتیم و گنبد طلایی حضرت ابالفضل رو برای اولین بار دیدم.فیلمش هست.دارم راه میرم به سمت گنبد.


ادامه نوشته

سفرنامه عشق دوم...

بعداز اینکه چهار روز توی نجف بودیم و مهمان امام علی بودیم و توی حرم امنش حتی شبهامون رو صبح میکردیم صبح روز شنبه ساعت7 دوتا کوله رو برداشتیم تا پیاده بریم به سمت کربلا.حدود150 کیلومتر فاصله است که باماشین خیلی کم توی راه هستید اما پیاده یه عشق دیگه و یه حال و هوای دیگه داره.وقتی از نجف میرفتیم بیرون سرتا پام شوق بود و انرژی.تمام خوشیهای دنیا رو بهم داده بودن.سراز پا نمیشناختم.وقتی توی فرودگاه بودیم برای پریدن هم سراز پا نمیشناختمو فقط میخواستم برم.اوایل راه آسفالت نبود و روی خاک میرفتیم و از روستاهای اطراف نجف رد میشدیم و سیل جمعیت رو دنبال میکردیم.فهمیدن این حرکت جمعیت خودش یه داستان جدا داره.بعضیا ازم میپرسن از جمعیت عقب نمیوفتادین؟ بهشون میگم اصلا عقب یا جلو افتادن نداشت که.تو هرروزی دوست داشتی راه میوفتادی و هرموقعی دوست داشتی حرکت میکردی و هرجا خسته بودی روی صندلیهای اطراف مسیر که یک متر به یک متر گذاشته بودن مینشستی.عرب و عجم هوای همدیگه رو داشتن.اگه کسی بخواد اربعین سال بعد بره کربلا اونم با پاهای خودش باید حساب اینو بکنه که فقط تا قبل اربعین توی کربلا باشه.بعداز اربعین بساط بیشتر چیزها جمع میشه.هم عزاداریها و هم نذری ها.باید حداقل 10 یا  یا 12 یا 15 یا هرمدتی که خودفرد میخوادبرای این سفربذاره قبل اربعین بره نجف و حرکت کنه به سمت کربلا و سه یا 4 یا5 روز یا بیشتر توی راه باشه (باتوجه به تعداد استراحت ها و توقفها) و بعد چند روز قبل اربعین مثلا 4یا3 روز قبل اربعین برسه کربلا و جاگیر بشه و توی حسینیه اصفهانیها یا حسینیه تهرانیها یا هر حسینیه دیگه ای یا خونه ی عربها که اطراف کربلا و بیشتر توی روستاها هستن جاگیر بشه و چم وخم مسیر و کار دستش بیاد تا روز اربعین خیالش راحت باشه و برنامه اش تنظیم شده باشه.مثلا مت شب قبل اربعین که دوشنبه شب بود رسیدیم و یکمی دیر بود و تا اومد من سفر اولی خیابونها و حرم امام حسین و ابالفضل و باب های ورودی و خروجی رو یاد بگیرم یه سه روزی گذشت.شب اربعین توی حرم امام حسین فقط نشستم و صدای عزاداری ها رو میشنیدم که بیشترشون اعراب بودن و ایرانی هم که 60-70 درضد جمعیت رو داشت توی بین الحرمین بودن اما من خبر نداشتم و فقط توی حرم نشستم و آخرای کار حدود ساعت 3 و 4 یکمی هم چرت زدم!!! ولی یکی از خانمها میگفت نشانه  ی مومن اینه که شب اربعین کربلا باشه و همین حضور کافیه.

روز اول پیاده روی خیلی وارد نبودیمو نمیدونستیم باید ساعت4 و قبل از اینکه اذان مغرب بشه توی یه مسجد یا حسینیه توقف کنیم.چون حسینیه ها که عراقیها بهش "موکب" میگفتن قبل اذان پر میشد.توی این موکبها رختخواب پهن کرده بودن با بالش و پتو که هر موکب محدودیت تعداد داشت.مثلا میتونست فقط 70نفر زن و70 نفر مرد رو جا بده.براساس تعداد رختخوابهایی که پهن کرده بودن.هرچند بعضیها توی هوای سرد شب توی حیاط هم خوابیده بودن.شب اول نماز رو خوندیم و براساس برنامه ی نادرست مامان که همش میخواست هر مرحله از سفر ما مثله سفر پارسالش دربیاد و اصلا شبیه پارسال درنمیومد باشه!!! 

این عکس خونه ای است که روز اول رفتیم از سرویس بهداشتی استفاده کردیمو وقتی فهمیدن من مهندس هستمو مامانم معلم است بهمون گفت توی ایران همه ی زنها درس میخونن البته یه عربی میگفتند ومیفهمیدیم وبعدش وقتی داشتیم میرفتیم بیرون مادر بزرگ اون خونه به خالت سجده پاهای مامان منو بوسید و گفت : زائر امام حسین.این همه اعتقاد ما رو شگفت زده کرده بود.اینا پولدار بودن ولی خونشون بیرون شهر بود و توی خونشون عین قصربود.

شب اول بعد از نماز راه رفتیم و مامان راضی نمیشد که بریم توی مسجد یا موکب بمونیمو همش میگفت خیلی امروز کم راه رفتیمو باید مثله پارسال400 تا عمود رو بریم!! عمود به تیرهای چراغی که بین راه بودمیگفتند.به این تیرهای چراغ اعداد200 تا 1450 زده بودن که از انتهای شهر نجف تا داخل شهر کربلا و توی شارع عباس و نزدیک گنبد حضرت عباس هم رسیده بود و مایه ی خنده ی ما بود.مثلا با مامان وبابا قرار میذاشتیم که اگه همو گم کردیم همه سر عمود450 وایسیم تا وقتی هرسه تا برسیم به اونجا.یا عمود 500.که جالب بود همه ی ایرانیها و عراقیها همینجوری قرار میذاشتن و سرعمود عدد کامل که میرسیدیم سیل جمعیت متوقف شده بود!! مثلا عمود500 همه وایساده بودن.عمود550 همینجور.عمود700و800و900و1000و1050 واین خیلی جالب بود و خنده دار.توی راه آب چایی - غذاهای عراقی-سوپ- سیب زمینی سرخ کرده که فقط دو جا دیدم - فلافل- کباب ترکی که برای کباب ترکی همیشه صف بود و ما واینمیسادیم و خورشت لوبیا و بامیه ی عراقی که یه اسمی داشت و پرتغال و نارنگی و ... میدادن.مثلا صبحها شیر داغ و زنجفیل میدادن که گرم بشیم و عالی بود.تخم مرغ پخته شده که ما بهش تخم مرغ عسلی میگیم هم میدادن صبحها.البته یک بار شد که بخورم.اینجور که معلوم بود کباب ترکی و شیر داغ و تخم مرغ عسلی خیلی بیم عرب و عجم طرفدار داشت!! :-) خلاصه پیاده میرفتیم و من یکی با کوله ی پر از لباسم خیلی خسته میشدم و همش به بابا میگفتم استراحت کنیم و بابا میگفت نه بذار تا عمود فلان بریم بعد.میدونی مامان همش میخواست طبق برنامه ی پارسال سفرش عمل کنه و بابا فقط تلاش میکرد که زود برسه کربلا.من بیچاره بین این دوتا گیر کرده بودمو نمیدونستم چیکار کنم؟! شب اول تا ساعت10 راه رفتیمو اشتباه کردیم و طبق پیشنهاد یه پسری به اسم محمد رفتیم حسینیه ای که اون گفت و پر بود و دخترای بسیجی ازتهران اونجا بودن و سر بالش دعوا میکردن و باشرکتی به اسم احد آدینه اومده بودن و خیلی عصبانی بودنو با من و مامان دعواشون شد!!!! من خیلی اون شب گریه کردم ولی مهم نبود.دوتا پسر عرب تو موکب دیدن من گریه میکنم اومدن بهم با اشاره میگفتند "نوم " توی حسینیه.ومن نمیتونستم حالیشون کنم که دعوا شده!! بعد راهنما اومد اونا رو رد کرد و شب رفتم بامامان توی حسینیه بین عراقیها خوابیدیم.جای خواب نبود.من مثله جنین خودمو جمع کرده بودمو همش از خواب میپریدم.نامردا اون زنهای عرب که کنارشون خوابیدم همش غر میزدن و نمیذاشتن بخوابم.البته اگه زودتر رفته بودیم من باهاشون دوست میشدم و یه کاری میکردم بهمون جا بدن ولی ما بعداز اینکه خوابیده بودن رفتیم خوابیدیم و برای همین اونام متوجه نیمشدن که چی به چیه!!! شب اول اشتباه مامان و اشتباه من بود که باعث شد اینجوری بشه.ولی تجربه شد و شب دوم طبق برنامه ی بابا از ساعت 3 دنبال یه موکب یا مسجد تمیز بودیمو پیدا کردیم.ما آخرین نفراتی بودیم که رسیدیم توی اون موکب و دوتا رختخواب بهمون رسید.من که اولش مامان رو ندیدم و توی حسینیه دنبالش میگشتم ولی توی دور دوم  یه بچه ی فوق العاده عروسک رو دیدم.کیف و کوله ام رو انداختم روی زمین.پاهام سست شده بود.بهش گفتم اسم؟ گفت :سکینه.بهش با اشاره گفتم بذار بغلش کنم؟؟ مامانه بچه رو داد.وای عشق بود.اینقدر بالا و پایینش انداختمو باهاش بازی کردم.سکینه تقریبا یکسالش بود.مثله توپ بین پتوها و بالش ها جابه جا میشد.ازش عکس و فیلم گرفتم.وای دلمو برد خوشگلم.ولی شب اصلا نذاشت مامانش بخوابه و همش گریه میکرد و اذیت.من وقتی حالش خوب بود کلی بغلش کردمو باهاش بازی کردم.یه خانم ایرانی اومد و دید بچه بغلمه بهم گفت:بچه خودته؟؟ گفتم:نه .ولی اگه بچه من بود اصلا به من نرفته بود.آخه سکینه موهای طلایی و چشمای رنگی داشت.خانمه خندید از تعجب! گفت: آره بهش میاد بچه ی ایرانیا نباشه!!

شبش توی موکب یه خانم و بعد یه دختر14 ساله مداحی کردن و سینه زنی.شام دادن که شبیه بندری بود ولی با گوشت چرخ کرده.من سه تا غذا خوردم از بس خوشمزه بود.مامان بهم میگفت چطوری جا داشتی اینهمه غذا بخوری؟؟ بهش گفتم:خیلی خوشمزه بود و مست شدم.شب اولم که دیر به مسجد رسیده بودیم و آبگوشت داشتن.به بابا گفتم من شام میخوام؟؟ بابا رفته بود و دیده بود خود مسئولای مسجد نشستن و دارن غذا میخورن .آقاهه پرسیده بود چندتا طعام میخوای؟؟ بابا گفته بود 3تا.بابا میگفت از غذای خودشون دادن به من که بیارم بخوریم.دراین حد بخشندگی و این همه بخشندگی ماله مردم روستاهای اطراف نجف و اطراف کربلا بود که اکثرا فقیر بودند و از قشر متوسط رو به پایین بودند.خود مردم کربلا این بخشندگی رو نداشتند و بازاریهای باغ امام صادق خیلی رفتار بدی با ایرانیها داشتند.تمام چایی و غذاهای نذری که به زائرها میدادند ماله مردم فقیر روستاها بودکه همه ی وسایلشون شامل گاز و ظرف و دیگ و گاو و گوسفند و مواد غذایی رو بار کامیون میکردند و میومدن توی خیابونهای کربلا و روبروی هتلها بساطشون رو پهن میکردند و نذری میدادند.واین نذری ماله بخشندگی مردم روستاها بود نه مردم کربلا.چون کربلا و مردمش بلا بودند.کربلا شهر بلا بود و شهر نفرین شده.وقتی وارد کربلا شدیم روزهای آیندش آرامش ازمون گرفته شد به طور باورنکردنی.امانات جا نداشت که کوله هامون رو بگیره و بابا کوله ها رو برد حسینیه و ما رفتیم زائرسرا که ایرانیها ساخته بودند برا زائران و مسئولیت اداره اش رو به اعراب داده بودند و اونام بلد نبودند مدیریت کنند.مثلا هوا سرد بود و جمعیت زیاد و برای تهویه ی هوا کولر میزدن توی سر ما.چهار روز بعداربعین که زائرسرا یکمی خلوت شد مسئولای مرد اومدن و من رفتم به یکیشون اشاره کردمو کولرها رو نشون دادمو گفتم"بارد" یعنی سرده!! یارو گفت "فن" و محل نذاشت.به اون یکی مرده گفتم.گفتم:خانم صبور صبور.بعد رفتم بیرون و اومدم دیدم کولرها رو خاموش کردند و دیگه نزدن.ایول به خودم....مامانم میگه از سختیهای اونجا برای کسی نگو اما به نظرمن باید واقعیات رو گفت تا اگر کسی میره اونجا غافلگیر نشه و آماده ی هر اتفاقی باشه.

من ازنجف-کربلا-کاظمین آمدم...

سلام..همیشه اولین دعا و آرزوم قبل از هر دعا وآرزوی دیگه ای رفتن کربلاودیدنش بود.همیشه این رو از امام حسین میخواستم اما یه جور تردید ته دلم بود که بهم میگفت آخه من کجاو کربلا کجا؟؟؟

دوشنبه 25 آذرماه پرواز داشتیم برای نجف.وقتی رسیدیم نجف جایی برای موندن نداشتیم و با دوتا کوله پشتی که داشتیم رفتیم حرم امام علی(ع).من که ذوق مرگ بودم و چیزی نمیفهمیدم.رسیدیم به اولین تفتیش حرم.نمیذاشت کوله ها رو ببریم توی حرم ولی مامانم یکمی باخانمه حرف زدتا گذاشت.باهمون کوله ها رفتیم زیارت.اولش مامان به من میگفت تو هنوز نمیدونی کجا هستیو بهتره نری زیارت!!! بهش گفتم آخه تو کجا از دل من خبرداری؟!! کتاب زیارت نامه رو داد دستم و بهم گفت بیا اذن دخول رو بخون.یه نگاهی کردمو دیدم همش عربی نوشته ولی خب معنیش راحت بود.دوست داشتم وقتی تو این سیل جمعیت عرب و عجم وقتی وارد حرم امام علی میشم و به سمت ضریح میرم چشمم به ضریح باشه نه روی کتاب زیارتنامه.کتاب رو بستمو به مامانم گفتم من اینجوری میخوام با چشمم ضریح رو ببینم نه اینکه حواسم پرت زیارتنامه باشه.اذن دخول من وقتی صادر شدکه بلیطم صادر شد.آروم آروم توی فشار جمعیت جلو میرفتیم و تنها شعری که توی ذهنم مرور میشد شعر کلاغ روسیاه ماله محسن چاووشی بود که میگفت:

من که توی سیاهیا از همه رو سیاترم میون این کبوترا با چه رویی بپرم؟؟؟

تنها همین مصرع کافی بود تا اشکهام فرو بریزند به آرومی.ضریح رو دیدم.قبلا از یه مداح 14ساله شنیده بودم که روی ضریح نقش انگور هست و بله پر از انگورهای طلایی و نقره ای بود.باشکوه و بزرگ و نورانی و زیبا...

بعد از دیدن ضریح برای اولین بار توی زندگیم نشستیمو من فقط ضریح رو نگاه میکردم تا یه مدتی محو بودم تا یادم اومد بایددعاکنم.بعدرفتیم توی رواق کناری تا کمی بخوابیم آخه ما شب رفتیم نجف و نصفه شب رسیدیم حرم.خیلی حرف برای نوشتن دارم میخوام تک تک اتفاقات رو بنویسم.میخوام از امامهایی که نمیشناختم بگم.میخوام ازغیرت ابالفضل بگم.از ادبش.از حس امنیتی که توی حرمش داشتم.

توی نجف تمام وجودم آروم گرفت.اونجاکه بودم هیچی نمیخواستم چون همه چیز داشتم.همه چیز...

وای...ایوان طلا...ایوان طلای امام علی چی بود.تمام آرامش دنیا رو بهم میدادن وقتی بهش زل میزدم مثله مات ها و فقط زمزمه میکردم:من که توی سیاهیا از همه رو سیاترم میون اون کبوترا با چه رویی بپرم؟؟ میدونی توی نجف تمام وجودم آرامش بود و تعجب از اینکه چرا هستم؟چطور هستم؟ آخه من؟ من با تمام بدیهام اینجام؟ روبروی امام علی؟ شاه مردان؟ اول و آخر و ظاهر و باطن؟ روبروی ایوان طلا که براش میخوندن:

                  ایوان نجف عجب صفایی دارد          حیدر بنگر چه بارگاهی دارد

شب دوم وسوم با هیئت هایی که از ایران اومده بودن میرفتم سینه زنی میکردم اولبته گاهی مامان کنارم بود و گاهی جدا بودیم و به راه دل خودمون بودیم.هیئتهای تهرانی خیلی عالی عزاداری میکردن و خالصانه.بچه های خمینی شهر اصفهان(حسینی شهر اصفهان) کاملا خالصانه و بی ریا و بدون وابستگی سیاسی به جایی وبرای دل خودشون و برای امام حسین عزاداری میکردن و من پابه پاشون سینه میزدم و عشق میکردم...عشق...

روبروی ایوان طلا مینشستن هیئتها و شعرهای فوق العاده در وصف امام علی میخوندن که مو به تن آدم سیخ میکرد.میفهمیدی کجا هستیو ولایت امام علی ولایت مطلق و تام و همیشگی برای همه موجودات عالمه.خواب توی رواق امام علی تمام لذت بود.به سقفش و آینه کاریهاش زل میزدم و کبوترهایی که از این طرف به اون طرف میرفتن رو نگاه میکردم.دنبال انجام اعمال نبودم.تو این سفر کارم فقط تعجب بود و زل زدن و اشک ریختن و دردودل کردن.شب اول با امام علی کلی دردودل کردم.شب دوم فقط درمورد ازدواج جوانها وفشاری که زندگی بهشون واردمیکنه حرف زدمو گریه کردم.چقدر راحت میتونستم با شاه مردان علی عالی اعلی حرف بزنم.بدون هیچ واسطه ای حرفای دلمو بهش میزدم روبه روی ضریح.روبروی ایوان باشکوه طلا و اون چه صمیمانه فقط میشنید و سکوت میکرد و دلمو آروم میکرد.وای عاشق آرامش حرم امامم علی شدم.

بعد از سه روز آرامش مطلق راه افتادیم پیاده به قصد اربعین امامم حسین.بعداز نماز صبح ساعت8 راه افتادم و رفتیم.این قسمش لذت بخش ترین بخش سفرم بود.البته توی حرم امامها هم لذت بخش ترین بود ولی این راه اصلا یه چیز دیگه ای بود برای خودش.تازه فهمیدم که ما نتونستیم درک کنیم عاشورا یعنی چه؟ اصلا نمیتونیم بفهمیم سر پیامبر و امام علی وو حضرت زهرا و امام حسن و امام حسین و حضرت زینب چی آوردند اعراب اون زمان؟؟؟ نیمتونیم درک کنیم.اگر کسی یک لحظه درک میکرد که چه فشاری به امام حسین و حضرت زینب وارد شده در جا جان میداد.ولی ما هنوز زنده ایم و نفس میکشیم این یعنی درک نداشتیم و نفهمیدیم که کربلا چی گذشته؟؟این یه مبحث جداس که باید تعریفش کنم .باید بنویسم.ایشالا روزای بعدی مینویسم همه چیز رو.رفتن کربلا اونم برای اربعین اونم پیاده یه درک متفاوتی به آدم میده.این درک که نمیتونی درک کنی و نمیتونی بفهمی.تازه میفهمی که نمیتونی بفهمی!!! متوجهی؟؟؟


کربلا من دارم میام...

سلام.من فردا ساعت 6 عصر میرم فرودگاه که پرواز کنم برم کربلا...این آرزو رو از بچگی داشتمو الان بعد ازچندین سال برآورده شد.

من که توی سیاهیا از همه رو سیاترم میونه این کبوترا با چه رویی بپرم؟

که یه هو صدایی گفت تو نترس و راهی شو   به سیاهی فکرنکن تو یه زائری بروووو...

توی روز عاشورا و اوایل محرم مطمئن بودم که میرم کربلا.بعدش گفتم آخه نمیشه که اینجوری کنکوره مالیده!! نمیشه که خودمو مسخره کردم مگه.بعدگفتم نمیرم.به خودم میگفتم آخه نمیشه مقایسه کرد.من بگم واسه چی نمیرم؟؟ مگه میشه دنیا رو با آخرت مقایسه کرد؟؟اصلا و ابدا. هفته ی پیش از اول هفته وقتی میرفتم کتابخونه ناخودآگاه گریم میوفتاد و حالم گرفته میشد.همش مامان میگفت دلت میسوزه اگه نیای و این دل لامصب منو آتیش میزدو داغونم میکرد...یه شب به امام حسین گفتم: امامم دلم کربلاس.خودت میدونی که دلم کربلاست.اگه نیومدم تقصیرمن نیست.خیلی سخت بود نرفتن.نمیشد نرم.با هرکسی مشورت کردم گفت خب بذار بعدا برو.امروز بعد از نماز جماعت که توی مسجد کتابخونه خوندیم زیارت عاشورا بود و چایی.بادوستم نشستیم یکمیشو گوش دادیم.وقتی اومدیم بالا تو کتابخونه با دوستم الهام جان تو کتابخونه نشسته بودیم.اونم دل سوخته ای داره و خیلی معتقد و پایبنده.جهت فکری یکسانی داریم و همیشه صحبتهای مذهبی عقیدتی میکنیمو باهم تفاهم داریم تو این زمینه.گفت مرضیه بیا برو.دلتو بزن به دریا و برو.انگار منتظر همین یه جمله بودم که دلم هوری بریزه و به بابا اس دادم که چیکارکردین؟برامن بلیط گرفتین؟ بابا زنگ زد و گفت میخوای بیای؟؟ آخه تو هیچی نمیگی و مشخص نمیکنی میخوای چیکارکنی.آخه منم همش میگفتم نمیدونم.سایت ثبت نام آخرین پرواز امروز بسته بود.ساعت 3 باز شد و ثبت نام کردن.10 بار به گوشی من زنگ زدن.اصلا سرم درد گرفت از بس گفتن میریم نمیریم.دیگه بار آخر گوشی رو دادم داداش کوچیکم گفتم من جواب نمیدم.صدای بابامو از پشت گوشی شنیدم که گفت:سه تا بلیط گرفتیم.

و من کربلایی میشم.اصلا نمیفهمم چی شده.انگار تمام دنیا رو که نه همه چیزی که بخوای رو بهم دادن.لمس هستم.پاهام روی زمین نیست و توی پوست خودم نمیگنجم.دخترخالم از سیاست حرف میزد گفتم از این حرفا دنیوی بامن نزن.اون یکی از گوشی میگفت گفتم من فعلا به مادیات فکرنمیکنم!! حدودا به 25 نفر شایدم بیشتر از دوستام اس دادم و حلالیت طلبیدم.الانم خیلی اتفاقی اومدم اینجا.قرار بوده لپ تاپو خاموش کنمو برم بخوام ولی اومدم دارم مینویسم که دارم پرواز میکنم.

دارم میرم بهشت..

بهشت امام حسین...

برای پیاده روی اربعین.فقط یه کوله میبرم با وسایل اساسی وتعدادی لباس گرم.امروز بعد نماز توی دلم گفتم.یا امام حسین دوست دارم با پای خودم بیام کربلا.انگار همونجا بود و صدامو شنید.

کربلا چیزی ست که نمیتونم با دنیا مقایسه اش کنم.قول دادم برای بچه های مریض دعای ویژه کنم و دو رکعت نماز برای چند نفربخونم.گیجم....گیج....گیج...

اسم همه ی کسایی که باید دعا کنم رو توی یه برگه مینویسمو میبرم همراهم تا توی حرم از روش اسمارو صدابزنم.برای همه ی جوانها و خوشبختی و موفقیت و سعادتشون دعامیکنم و برای دوستام بیشتر ازهمه.برای دنیا و آخرت همه دعا میکنم.دعامیکنم پیش امامم امام حسین.پیش عشقم..عشقی که گاهی فراموشش میکنمو اون منو رها نمیکنه.قربان کرم و لطفت ای کشتی نجاتم...ای راه هدایتم...

اگه خوبی بدی دیدید حلال کنید.

یاحسین.

امروز21 آذرماه است...وقتی برای چیزی تلاش میکنی روزوساعت برات مهم میشه...

سلام...

سلام به وبلاگ عزیزم.چقدر دلم برات تنگ شده بود و زیرساخت مناسب(لپ تاپ) محیا نبود که بیام و بنویسم و دردودل کنم باهات..

امروز21آذرماهه.دوشنبه این هفته رفته بودم بیمارستان برای انجمن.محمد پسرگلمو دیدم.بهم گفت :خاله شما اگه بچه داشتی بیچارت میکرد!! چون من تو خونه مامانمو بیچاره میکنم!! ابنقدر براش ذوق کردم که نگو..بچه 5 ساله اینجوری حرف بزنه خیلی بامزه اس.خیلی دوستش دارم.صبح تو گوشش گفتم باید امروز بهم یه بوس بدی؟ بهم گفت:باشه.وقتی میخواست بره یه بوسش کردم.خیلی باحاله این مدت که دیر به دیر میرم اصلا خستگی نداره.با چندتا بچه ها صمیمی تر شدم و وقتی میخندن انگار همه دنیا رو بهم میدن.اینقدر قشنگ ذوق میکنن که نگو.درکمال آرامش فقط لبخند میزنن و چند لحظه بعد این آرامش با یه سرم یا آمپول ازشون گرفته میشه.اینو میفهمم که وقتی یه بچه رو تشویق میکنم بهش اعتماد به نفس میدم و دیگه ازم خجالت نمیکشه و میشم خالش.خیلی باحالن بچه ها.همشونو دوست دارم.با پسربچه ها بهتر میتونم ارتباط برقرار کنم و این دفعه دیدم که دختربچه ها هم بیشتر به سمت همکارای پسر میرن تا اینکه سمت من که دخترم بیان.اینم جالبه...

ابن هفته توی بیمارستان که سرگرم بچه ها بودم یه پسری داشت نگاه میکرد.حدود نیم ساعت نگاه کرد و بعداومد بهم گفت:ببخشید شما اینجا استخدام هستید؟ گفتم :نه. رفت عقب و دوباره اومد سوال پرسید و جواب دادم.وقتی بلند شدم دوباره ازم یه سوال پرسید و جواب دادم و گفت ببخشید که سوال میپرسما؟ خب منم که برام عادیه که دراین مورد سوال بپرسن و اصلا دو زاریم نیوفتاد.بعد دیدم رفت با مامانش یه چیزی گفت و مادرش اومد جلو و ازم سوال پرسید.منم همش درمورد کل گروه جواب میدادم.بعدپفت:رشتتون چیه؟ گفتم:همه رشته ای هستیم خندید و گفت:نه رشته خودتون؟ گفتم بهش!! بعد گفت:سن؟ گفتم!! گفت میشه متولد چند؟ گفتم!! یکی از همکارای آقامیز کناری نشسته بود و با تعجب خانمه رو نگاه میکرد!! منم متوجه شدم این سوالا ماله چی بوده!! آقا پسره خوشش اومده بود ازم.البته فقط دریک نگاه حدود سه ربعه!!بعدشم دیگه هیچی نگفتنو رفتن بیچاره ها.بعد همکارم گفت این پسری که اومد سوال پرسید همسن خودت بود که احتمالا پچ پچ مادره رو با بچه اش شنیده بوده!!برام عجیب بود و یکمی جالب.تاحالا هرجایی شده بود که ازمون سوال کنن یا شماره بگیرن ولی اینجوری اصلا فکرشونمیکردم!

این چند روز تستای طراحی الگوریتم دستم بود.تستهای رشته خودم راحتتر از کامپیوتره.از رشته کامپیوترخوشم نمیاد.خیلی سخته.رشته خودم یه چیز دیگه اس.عشقه...

حالم این مدت بهاری بودم توی هوای پاییزی اما بادوستام که هستم خوش میگذره بهمون.کاری نمیکنیم همین که صحبت میکنیم و ازچیزای مفید برای هم میگیم عالیه.تووووپ...

حال و احوال دادا وحید رو نمیتونم بگیرم چون نمیدونم حوصله داره یا نه.نمیدونم ناراحت میشه یا نه.ایشالا حالش خوب باشه.5بهمن خلاص میشه از این خدمت و درهای پیشرفت روش بازه...

یه فیلمی شبکه 2میذاره ساعت9:30 هرشب به اسم خانه ای روی تپه.خیلی جالبه.خوشم میاد بخصوص آهنگ آخرش .

دوشنبه11آذرماه92 و9هفته ديگر...

امروز20آبان92...

شکست...درک...

شنیدن این کلمه مشکله.نوشتن این کلمه هم مشکله.حرف زدن درموردش هم مشکله.ولی هم مینویسم هم حرف میزنم درموردش و هم میخونم!آره این یه شکست بود که نمیشه بیخیالش بشم به همین راحتی.حیف یه انسان است که با وجود تمام تواناییهایی که داره باوجود تلاش برای پاک موندن-مهربون بودن و رشدفکری وگاهی شخصی آخرش توی پول -مدرک -تحصیلات - محل زندگی - ماشین - قیافه - قد و غیره تعریف بشه...تعریف میشه چون من تعریفش میکنم چون تو یه آدمو توی همین چیزا تعریف میکنی چون همه همینجوری تعریف میکنیم... اون روزا یه بحثی بین من و وحید درگرفت درمورد این موضوع که محل زندگی - پدر و مادر و قیافه ی یه نفر دست خودش نبوده و نیست و نباید بخاطرش کسی رو زیر سوال ببریم اما میبریم...من آدم ایده آلیستی هستم.دوست دارم همه ی دنیا رو با حرفای ایده آلیستی خودم نجات بدم اما میدونی که نمیشه.میدونم که نمیشه...

خستم...آدما میدونی صورتشون رو با چی سرخ میکنن؟ با سیلی...

باشه من شکست خوردم...حالا میخوای چیکارکنی دنیا؟ توکه کاری نمیکنی حواسم نیست.حالا خودم میخوام چیکار کنم؟

انگار اینو توی زندگیم یاد نگرفتم که وقتی یه مسیری رو رفتم و دیدم نشدکه برم رها کنم و برم یه مسیر دیگه رو در پیش بگیرم ببینم نتیجه میگیرم یا نه.گاهی به خودم میگم ادیسون هم 1000بار ساخت لامپ رو امتحان کردو آخرش گفت من 999 راه برای درست نشدن لامپ بدست آوردم و یک راه برای روشن شدنش.گاهی میگم منم مثله ادیسون..شاید بتونم  لامپ زندگیمو روشن کنم شاید یه نوری یه دریچه ای..یه امیدی...

یه خانم شناگر64 ساله رو یک ماه پیش توی بی بی سی نشون داد که از کوبا شنا کرده بود تا آمریکا.توی 30 سالگی میخواسته رکورد بزنه اما نتونسته و رها کرده تا 64 سالگی برای پنجمین بار انگار دوباره اومده و شنا کرده و درآخر تونست خودشو برسونه به خشکی آمریکا...وقتی از آب اومد بیرون یه جمله ای رو دوباره تکرار کرد..

هرگز هرگز برای رسیدن به آرزو ها دیر نیست...

اونقدر اونروز از این حرفش انرژی گرفتم که سراسر وجودم پر شد ازحرفش از تلاشی که کرده بود.

بین این موضوعات و موضوع زندگی خودم شباهت قائل میشم و میگم خب منم همینطور.برای رسیدن به آرزوهام هرگز دیر نیست...اما درحال حاضر فکرمیکنم شاید دارم کج میرم شاید این مسیرمن نیست...اشتباهه...

یه چیزی توی دنیا وجود داره به اسم درک.درک کردن یه نفر.فهمیدنش.فهمیدن شرایط جسمی یا روحی یا روانی یا احساسی و عاطفی.این درک نمیتونه حاصل بشه برای کسی تا وقتی خود فرد اون حس رو تجربه نکرده باشه.من نمیتونم درک کنم حس از دست دادن یه عزیز رو.نمیتونم درک کنم و لمس کنم مبتلا به سرطان بودن رو.نمیتونم درک کنم چون تجربه نکردم.تواین دنیا آدمای کمی هستند که بتونن از جون و دل درک کنند که چه حسی داری چه مشکلی داری چی میخوای چی میشه و... همه ی آدما دنبال مشکلات خودشون هستند.خواهر برادر  دوست آشنا همسایه همه و همه خط زندگیشونوگرفتن و میرن جلو...میرن جلو و نگاهی به دور و برشون نمیندازن...کسی تو این دنیا نمیتونه تو رو درک بکنه.هیچکس حتی همسر که ازهمه به آدم نزدیکتره هم خیلی شنیدم که نمیشه باهاش دردو دل کرد!!! دیگه وقتی این نشه بقیه چیکارن!!!

بعضی وقتا...

بعضی وقتا دلم میگیره میگم برم بنویسم تو این وبگاه و یکمی دلم خالی بشه...جملات رو توی ذهنم کنارهم میچینم اما هرگز نمیام اینجا بنویسمشون.شاید چون روشن کردن کامپیوتر زمان میبره!! شاید چون دل و دماغ نوشتن ندارم.یه نفر هفته ی قبل به موبایلم زنگ زد برای امر خیر!!! این مدلی تاحالا برام پیش نیومده بود.پریشب خیلی حرص خوردم بابت این قضیه  و بعد به خودم گفتم:تو همش حرص بخور و میدونی که آخرشم هیچی به هیچیه.برای قبلیها هم اینهمه حرص خوردم ولی هیچ موضوعی پیش نیومد.نمیدونم چرا با این پدیده ی خواستگاری نمیتونم کناربیام!! آخرش همه موهام سفید میشن توی این حرص خوردنهام ! :-)مهم نیست.هرچی بود یا گذشت یا نگذشت.

بهاره رهنما برای عید غدیر اومده بود اصفهان توی برنامه ی زنده رود.گفت دوتا لیسانس داره و دوتا فوق لیسانس که یکیش ماله حقوقه و اون یکی شاید تاتر یا نویسندگی باشه.خیلی ازش خوشم میاد.یه خانم اجتماعی و فوق العاده فعال و دوست داشتنی.سفیر حمایت از حقوق کودکان یونیسف هم هست.خیلی ازش خوشم میاد...

حالم این مدت مثله هوای بهار بود.بیشتر وقت خوشحال بود و بعضی وقتام دلم میگرفت و میگفتم تو الان جایی که باید نیستی و هدف بلندی که دنبال میکردی بهش نرسیدی ولی ناراحت نیستی؟ اینقدر به خودم تلقین کردم که تمام احساس خوشی و رضایت درونی از بودنم از احساسم ازمهربانیهام از بین رفت.یه مدت هم هست که نرفتم بچه هامو ببینم.بخاطره همین تفکرات غلط.که حالا که نتونستی به اون نقطه برسی پس باید بشینی و غصه بخوری حتی به ذهنم خطور کرد که کاش یکی میومد و ازدواج میکردم و از این شرایط الانم خارج میشدم!! به دختر خالم که دانشجوه گفتم اونم کلی خندید و گفت منم بعضی وقتا برا فرار از شرایطی که تغییرش دست خودمه از همین فکرها میکنم اما مهم نیست میگذره.امروز به خودم گفتم مگه بمیرم و منتظر بمونم یه پسر بیاد زندگیمو از این حالت و شرایط دربیاره.مگه خودم چه مشکلی دارم که نتونم زندگیمو سامان بدم و بسازمش؟؟اصلا و ابدا از این فکرا نکن.بلند شو و راهتو ادامه بده.خجالت داره به خدا وقتی خدا بهت نگاه میکنه میگه ببین این بنده ی منو بهش همه چیز دادم و تنها چیزی که ازش خواستم حرکت بوده!! حتی حاضرنیست از جاش بلند بشه و یه کاری برای خودش و زندگیش و رشدش بکنه...واقعا که...بنده ی بد...

الان حالم خوبه.کتاب رازهای زندگی دکتر باربارا دی آنجلیس رو میخونم.پریشب کلی گریه کردم و یه لحظه گفتم بذار کتاب باربارا رو باز کنم ببینم چی بهم میگه؟ برام یه فصلی اومد درباره ی سخت گرفتن زندگی و رشد.میخوندم و اشک میریختم و حالم خوب شد بعد از نیم ساعت.کامل مشکلی که اونموقع داشتم رو برام باز کرد نوشته بود همه ی نقاط زندگی درسهایی آموزنده دارن.همه مشکلات یه درس دارن که باید زودتر درس رو یادبگیری تا اون مشکل برطرف بشه.وقتی توی جاده ی مه آلود هستیم به آرامی حرکت میکنیم و میدونیم بالاخره این مه یه جایی ازجاده تموم میشه و میتونیم جلوی خودمون و مسیرمون رو ببینیم.توی زندگی هم همینطوره.تو الان همونجایی هستی که باید میبودی.توی جاده ی زندگی.نباید متوقف بشی و توی مه باقی بمونی.تنها کاری که باید بکنی اینه که به راهت ادامه بدی و مطمئن باشی که از این مه عبور میکنی و یه مسیر روشن و نورانی در انتظار تو است

.این کتاب برام شبیه حافظ میمونه که بهش تفعل میزنن.تفعل املاش چه جوریه؟ تفال؟

خلاصه اینکه تصمیم گرفتم و توی این شرایط یهترین تصمیمی هست که میتونستم بگیرم.باتوجه به امکانات و تواناییهام.

دیروز درباره ی حقوق خانمها یه بحثی پیش اومد.به بابا گفتم قوانینی که توی اسلام هست درباره ی زنها از جمله حق طلاق-اینکه تها یک هشتم از ارث شوهرش بهش میرسه - اینکه دیه ی زن نصف مرد است-اینکه درحال حاضر در بعضی شغلها حقوق کار خانمها کمتر از آقایون است.اینکه برای تولید نسل یه ابتکاری درپیش گرفتن که کلاسهای آموزش جلوگیری از بارداری رو قبل از ازدواج دیگه برگزار نکنند (البته توی اخبارشنیدم)!! وخیلی از مسائل دیگه و حقوق دیگه که از زن گرفته شده باید نشسته بشه و بازنویسی بشه.اینها مربوط به هزار سال پیش بوده با اون شرایط زندگی اعراب بادیه نشین!! مثلا در اون زمان برای یک زن تنها امنیتی وجود نداشته و اینکه یک مرد باچندتا زن ازدواج کنه خیلیم خوب بوده! اما این هنوز جزوه قوانین ما هست!! توی سال2013 که عصر دنیای مجازی و ... است!! مثلا یک زن 10 سال بایک مرد زندگی میکنه اما اگر مرد از دنیا بره کفالت بچه ی این زن با پدر بزرگش است!! این مربوط به زمانی میشه که یه زن درآمدی برای گذران زندگی نداشته باشه نه توی جامعه ی الان ما !!! مامان یه احسنت گفت و به بابا گفت:دختره خودمه!!! بعدش فکرکردم من که حفظیاتم اینقدرخوب بود توی مدرسه و ادبیاتم که دوست داشتم چطور نرفتم دنبال حقوق و وکالت؟؟ یه مدتم فکرمیکردم نویسندگی رو پیگیری کنم.بخصوص طنز.فکرمیکنم استعداد طنزم هرز میره و حروم میشه واقعا...سروش صحت هم فوق لیسانس شیمی داشت اما استعداد نویسندگی هم داشت ودنبال کرد و الان کارگردانی هم میکنه...

راستی اینکه میگن رشد جمعیت منفی شده رو دقت کردین؟؟یکی از دوستانم میگفت گفته شده اگر کسی بتونه 4 تا بچه بدنیا بیاره بهش یه خونه میدن!! انگار اینجا اروپاس!!!! توی اروپا بخاطره رشد منفی جمعیت از این امکانات جهت تشویق زوجین برای بچه دار شدن استفاده میکنند!!!! منم بهش گفتم بیان فعلا به همینهایی که این تعداد بچه دارن خونه بدن برای آیندگان پیش کـــــــــــــــــــــش...

امسال یک میلیون و سیصد هزار نفر دانش آموز سال اول دبستان داشتیم.اینها بعد از12 سال یعنی در سال 1404 به سن کنکور و سن 18 سالگی میرسن.هنوز یک میلیون نفر پشت کنکور لیسانس هستند!!!!!! بعد از دانشگاه نیاز به شغل- ازدواج-ماشین- مسکن- امکانات دارن!! از کجا این امکانات میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!

وقتی هنوز جمعیت زیاده.وقتی بیشتر بچه های دهه 60  ازدواج نکردن و هر کدوم از جفت دهه60 هم اگه یه بچه بدنیا بیاره هنوز جمعیت سر به فلک میذاره بخدا....یکی اینا رو بره توضیح بده...

از زبان دل یک دوست...

باباجون یک ماه از رفتنت میگذره و 100روز از خدمت من مونده.کاش بودی تا مرد شدن -ازدواج و بچه های پسرآخرت رو هم میدیدی.اما افسوس که تقدیر خدا اینچنین رقم نخورد.

دلم برات تنگ شده.خیلی...اندازه تموم دلتنگیای دنیا.

خدا جون ازت میخوام بهم صبر بدی.خدا جون ازت میخوام توی تمام مراحل زندگیم کنارم باشی وکمکم کنی تا کاری رو که خلاف رضایتته رو انجام ندم.خدا جون ازت میخوام...خودت میدونی از درونم.کمکم کن.خدا جون بابام وفاتش روز تولد آقا امام رضا بود.ماهگردش عید قربان وچهلمش هم عید غدیر خم شد.همش توی جشن و شادی.حتما خیلی دوستش داشتی که کاری کردی مراسماش توی روزها و عیدهای بزرگ دینمون باشه و هم اینکه کاری کردی راحت و تنها فوت کنه تا کسی شاهد زجرکشیدنش نباشه...

خداجون من رو به راه راست هدایت کن.راه من رو راه کسانی قرار بده که به اونها اجر و پاداش دادی.نه راه گمراهان عالم.

آمین یا رب العالمین.

پاورقتی من:

چیزی که توی این دلنوشته ها دیدم" امید" و "رشد" بود.امید به خاطره اینکه صحبت کردن از بدنیا آمدن بچه یعنی امید به زندگی...یعنی امید به آینده.. و رشد.رشد دل و بندگی.سخت ترین فرآیند رشد.چیزی که تجربه کردنش مرد میخواد...مرد..

فرآیند رشد...

توی مهرماه یه اتفاقاتی برام افتاد.تقریبا اون آدمایی که مدت زیادی دوستشون داشتم و حتی گاهی مثله بچه ها دیوانه وار عاشقشون بود رو تونستم از نزدیک ببینم و با دونفرشون حرف بزنم!!!! برام خیلی عجیب بود.وقتی یک نفر رو دورا دور دوست داری یا حداقل یکمی ازش خوشت میاد رو از نزدیک میبینی قبلت تند تند میزنه و استرس میگیری ولی وقتی همون آدم رو بعد از فراغت از احساس میبینی هیچ واکنش غیرمنطقی نداری و لمس هستی بهش.مهرماه تازه فهمیدم عشق چیه.یه جور عشق زمینی.توی بعضی سایتا درموردش خونده بودم اما همیشه از رمانهای عاشقانه متنفربودمو اونا رو بچه گانه می انگاشتم.

عشق زمینی...

یه شادی توی وجود آدم..

انگار یه انرژی درونی بوده و زنده میشه..

یه انرژی خفته که بیدار میشه...

تنها باهم بودن کافیه برای شادی...

نیاز به هیچ چیز دیگه ای نیست...

وسوالی که از خودم پرسیدم این بود که:چرا این تجربه رو با عشق خدا نداشتم؟؟چرا با امامانش شریک نشدم؟؟یه عشق کامل و بدون نقص و بی حد و حصر در اوج کمال و زیبایی..این یه تجربه ی مفید بود برای من...یه رشد..یه فرآیند رشد..

کل داستان چیزی بود که توی ذهن من شکل گرفته بود.علاقه مند به تفکرات و اعتقادات یک نفر بودم واین یه جور وابستگی مجازی رو برام ایجاد کرد.چیزهای زیادی یادگرفتم توی این جریان و حتی همین هفته ازش استفاده کردم.دیگه الان میدونم که بچه نیستم و میدونم که خیلی از کارایی که دخترا وپسرای هم سن و سال من میکنن فقط به بازی گرفتنه زندگیه و هیچ چیزی توش نیست.اینا رو میدونستم اما دورادور.وقتی آدم خودش توی ماجرا قرار بگیره یا حداقل به شکل مجازی تجربه کنه فرق میکنه.قبل از اون با5 نفردیگه ازخواستگارهام هم حرف زده بودم و ازشون خوشم نیومد اما ایندفعه من از آدمی خوشم اومد که به قول خودش تیپ چندان جذابی نداشت.عجیب بود برام هرچی فکرمیکنم که من ازچه جیزی خوشم میومد که توی بقیه ندیده بودم؟؟ شاید بتونم بگم طرز تفکر و افکار و قسمتی از اعتقادات که تونسته بودم بدونم و البته بقیه چیزهایی که ناشناخته بود برام وبخاطرش سرزنش شدم.که خیلی جدی بهم گفت تو که منو نمیشناختی.تو الانم منو نمیشناسی چه دلیلی داشت اون زمان احساسی پیدا کنی؟ منم گفتم:فکرمیکردم اعقادات و افکارمون شبیه همدیگه اس.اما دیگه تموم شدهرچی بود.کی تا حالا دیده یه نفرو دوست داشته باشی بعد از یه مدت که با احساست مبارزه کردی و کنارش گذاشتی ببینیش و برگرده بهت بگه:شما حق نداشتی حسی پیدا کنی.دعوات کنه که چرا حس داشتی!! از عجایب روزگار تو این دنیا.اما فکرنمیکرد شاید تمام این بی تفاوتی ها و همین جدیت و دعواکردن بخاطره وجود 1 حس میتونست باعث بشه یه حس کوچکی دوباره یکمی برگرده.

اما با وجود ناشناخته بودن یه چیزی رو یاد گرفتم که کمکم کرد.یه موضوع جدیدی با یه آدم جدید داشت شکل میگرفت.من خیلی محکم وایسادم اول از همه جلوی خودم وبعد جلوی اون.اجازه ندادم چیزی که از اول اشتباهه شکل بگیره.اجازه ندادم حسی- عادتی -وابستگی بی دلیلی ایجاد بشه.از این بابت خداروشکر کردم و به خودم افتخار کردم.برای همین میگم اون حس مجازی ویکطرفه برام مفید بود.چون هرلحظه از زندگی -تمام ارتباطات و تمام مشکلات یه درسی رو با خودشون به همراه دارن.این دنیا یه دانشگاه بزرگه یه کلاس درس بزرگ.هرروز میتونیم چیزای جدیدی ازش یادبگیریم.چیزهایی که میتونی از یه کنکور ارشد ساده یاد بگیری تا فراغ عزیز و از دست دادن یکی از اعضای خانوادت.هرچند سخت و دشوار اما یه رشد داره توی خودش.رشدی که به مرور اتفاق میوفته و باعث میشه تو بزرگ بشی.فکرهای بچه گانه رو بذاری  کنار و رفتار و منش بزرگوارانه بدست بیاری وبدونی که دنیا آخرش به کجا ختم میشه و تو باید زندگیتو چطور ختم کنی....

علی بود...


  • نگ است دلم عشق علی سنگ نوشته
    می‌سوزم از این عشق چو اسفند برشته
    با جوهر اشک و قلم بال فرشته
    بر لوح دل خسته ام این جمله نوشته:
    جز مهر علی در دل من خانه ندارد
    "کس جای در این خانه ی ویرانه ندارد"
  •   ما از می مرد افکن این میکده مستیم
    شادیم که پیمانه و پیمان نشکستم
    تا عشق علی هست در این میکده هستیم
    پس خورده نگیرید که ما باده پرستیم
    هشدار که نوشیدن این باده مجاز است
    "المنت لله که در میکده باز است"
  •   فهمیدم از این راز که در کعبه شکاف است
    هرجا که بود نام یدالله مطاف است
    این گفته نه بیهوده و این دم نه گزاف است
    در روز جزا شیعه‌ات از نار معاف است
    چون غیر علی در دو جهان هیچ ندیدند
    "مردان خدا پرده ی پندار دریدند"
  • تا نام تو پیچید در آن شبه جزیره
    شد پاک از این خاک گناهان کبیره
    زد چنگ به دامان تو هر ایل و عشیره
    شد ثابت و سیار در اوصاف تو خیره
    جز ساقی کوثر ز کسی جام نگیریم
    "ما زنده به آنیم که آرام نگیریم"
  •   زان باده که در روز غدیریه به خم بود
    پیدای تو شد هر که در آن حادثه گم بود
    فریاد ملائک بابی انت و ام بود
    زان راز که در آیه اکملت لکم بود
    بیتی است امامت در این خانه تویی تو
    امروز امیر در میخانه تویی تو
  •   آن بازوی خیبر شکنش رفت چو بالا
    با دست شریف پدر ام ابیها
    دادند دو دریا چو به هم دست تولا
    شد ولوله و غلغله در عرش معلا
    گفتند ملائک همگی عید مبارک
    این عید به هر پیرو توحید مبارک
  • ای عقل در اوصاف تو حیران و مردد
    وصف تو نگنجیده به هفتاد مجلد
    عالم همه گم گشته آن موی مجعد
    محبوب ابوالقاسم محمود محمد
    نامش همه جا هست بگویید کجا نیست
    "کس نیست که آشفته آن زلف دوتا نیست"
  •   هرکس که ز حب تو به لب ناد علی داشت
    در جام دل خویش صفایی ازلی داشت
    آسودگی از شرک خفی شرک جلی داشت
    گمراه نگردید هر آن کس که ولی داشت
    از نام علی کاخ ستم در خطر افتاد
    "با آل علی هرکه در افتاد ور افتاد"

    تا صورت پیوند جهان بود علی بود
    یعنی هدف از عالم موجود علی بود
    تسکین دل آدم و داود علی بود
    از آیه انفاق چو مقصود علی بود
    ای محو جمال تو صاحب خانه
    "مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه"
  •   عباس احمدی

وقتی آخرین بار...

وقتی آخرین شامی که با بابات خوردی یادت میاد...

وقتی آخرین باری که باباتو دیدی یادت میاد...

وقتی آخرین حرفی که به بابات زدی یادت میاد...

وقتی آخرین مسیجی که از بابات داری رو میخونی...

اصلا جلوی اشکهات رو نمیتونی بگیری...بی اختیار هرموقع از روز که باشه تو رو میاره آرامگاه پیش خودش تا آروم بشی... تا آروم بشی...

اینکه شماره ای به اسم "باباجون" توی گوشیت رو دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی یا اس بدی...

اینکه دیگه بابای صبورت نیست تا کم کاریهای گذشته ات رو براش جبران کنی...

اینکه...

از درون آتیش میگیری...

ازخدا خواستم بهم آرامشی بده تا بتونم خونه رو آروم کنم...

دل نوشته ی: بیکس

امید دارم روزی برسه که اسمت بیکس نباشه.اسمت بشه "همه کس". همه کس یه دنیا باشی.همه کس یه دنیا بشی...امید دارم که بتونی دوباره به زندگی برگردی...امید دارم یه روز خودت بابای مهربونی بشی..تا حس بابا بودنو لمس کنی...که از بابات برای بچه ات بگی..ازخوبیاش بگی..که چقدر صبور بود...که با عزت رفت..امید دارم روزی برسه که سرزنده باشی و شاداب...که به جز نفس کشیدن بتونی زندگی کنی.که نگی فقط نفس میکشم!!! فقط نفس میکشم!!!..که لبخندبرگرده به لبهات...یه لبخند واقعی...میدونم که هنوز خیلی زوده برای لبخند..حتی لبخند مصنوعی...میدونم...زمان فقط کمک میکنه که بپذیری وکناربیای...ولی کمک میکنه...کمک میکنه کناربیای با دلتنگیات...کناربیای با خاطرات... باباهای صبور و مامانهای صبور توقعی ندارن از بچه هاشون...بیچاره ها...چی میتونن بخوان از ماها؟؟

دخترخالم از باباش بد میگفت واز دستش خیلی عصبانی بود.بهش گفتم یه بچه های ما باباشو از دست داده...وقتی میخوای از دست بابات عصبانی بشی یه لحظه بدترین حالت رو درنظربگیر و فکرکن که یه روزی شاید پدر تو هم براش همین اتفاق بیوفته.بازم همین حرفا رو درمورد بابات میزنی و از دستش عصبانی میشی؟؟ چشماش از تعجب باز مونده بود و گفت: مرگ؟؟ فوت کنه؟ این دیگه آخرشه!! دیگه هیچی نگفت...

زندگی..درد..غم..خوشی..

اول به مسئولم گفتم این هفته نمیرم درمانگاه چون عقدپسرعموم بود.رفت حوزه تاسربازی معاف بشه الانم داره زن میگیره.مردم زرنگن خیلی بیشتر از اونکه فکرشو بکنی.امشب گزارشهارو خوندم.دلم هوای بچه ها رو کرد.هرچندوقتی میرم اونجابه نظرخودم یکمی سرد بابچه ها هستم و نمیتونم اون انرژی رو که درارتباط با دوستام میذارم اونجا نشون بدم و دلیلشم فعلا نمیدونم ولی تلاش خودمو میکنم.همیشه میدونستم از زندگیم چی میخوام.راههایی رو رفتم.پشیمون هم نبودم و نیستم.

الان اوضاع جسمی خوبی ندارم.یکی از بچه هام از دست رفت.دخترا هرماه یه بچه از دست میدن.بچه ی این ماهم مثله قبل از دست رفت.میتونست بچه ی تپل مپل و خوشگلم باشه.اما نبود.میتونستم بغلش کنم و بچسبونمش به خودم وتوی سکوت مطلق توی بغلم آروم بگیره اما نبود.میتونستم صورتمو بچسبونم به صورت و لپهاش و تند تند بوسش کنم وگاز بگیرم لپاشو بازوهای تپلی وکوچولوشو اونقدرکه لپاشو بازوهاش سرخ بشه اما زنده نبود که بشه.برای از دست رفتنش خیلی درد کشیدم و گریه کردم(هرچند میگن باجوشونده چایی کوهی درد از دست دادنش کمترمیشه ولی تاحالا امتحان نکردم.قرص هم که عوارض داره) به هرحال حتما خدا نخواست که باشه وزندگی کنه.درهرصورت من توی مرگش مقصر نبودم...حالم خوب نبود.از5شنبه ساکن شدم.سکون مطلق به اضافه ی اشک.اگه کسی بیاد کنارم بشینه بهش کلی انرژی و نیرو میدم اما برای خودم وقت نمیذارم که انرژی بگیرم و یه کاری بکنم.

امروز اتفاقی رفتیم یه مغازه5 طبقه که حراج مبل گذاشته بود 20%.مبل ارزونش5 تومن بود و تا13 و اینا میومد.خب قیمتا تا 30 وبیشترم میتونه بره برای مبل.یه تخت دیدم بامیزارایش یه میلیون و 400بود.یه میزناهارخوردی4 نفره هم بود خیلی شیک به همین قیمت.خیلی خوشم اومد.هرچند نمیدونم تخت ومیز چهارنفره به چه دردم میخوره؟! اونم تخت دو نفره!!! تو مغازه به بابا میگفتم همین میزو میخوام بابا انگارکه واقعا میخواد برام بخره میپرسید:همینو میپسندی؟ منم میگفتم:آره. بابا میگفت:خب حله!!! یارو فروشنده فکرمیکرد واقعا میخواییم بخریم!!!

حالا اینا که همش بحث انحرافیه.باید یه کاری بکنم.یه لپ تاپ نیاز دارم.میخوام کلاسمو مرور کنم که بشه یه کاری دست وپا کنم.میخواستم دوباره بخونم.حتی خوندم ازشنبه و قبلترش.ولی4شنبه بایکی صحبت کردم که سرکار میرفت حرفش منو به فکرانداخت.حتی اگه همین الانم میرفتم دانشگا درواقع دوسال دیرتر میتونستم برم برای کارو عقب بودم از اونایی که بازارن و توی کارغرق واطلاعاتشون ده برابر آدمای توی دانشگاهه!!!حداقل توی رشته ی ما.دانشگاه فقط تئوری کارمیکنه.دیروز وقتی فکرمیکردم که سیستم عامل اندروید الان بازارو گرفته و اگه قرار باشه کنکور بخونی باید کتاب سیستم عامل مسخره رو دست بگیری بخونیو ساختمان داده و طراحی با 4تا برنامه مسخره وقدیمی بدون استفاده بخونی که چی؟؟ یه تست بدن که نشه حل کرد!! مسخره س....

درحالی که دنیا مثله برق وباد داره جلو میره و حتی اگه بدوی هم نمیتونی به گرد پاشون برسی!! از نظرتکنولوژی منظورمه.ازنظرایده و خلاقیت و استفاده از همه جور استعدادی.اونوقت بشینم همش به کنکور مسخره فکرکنم و سکون همه وجود و زندگیمو بگیره.کنکورو مدرکی که بعدا فقط یرای تدریس به درد میخوره.که از دوتا استادام شنیدم 6 ماه یکبار توی پیام نور بهشون حقوق میدن و بقیه جاهاهم اول کار سابقه تدریس میخوان.حتی دانشگاههای بیرون شهر!! همین پارسال اگه وقتی که برای خوندن کتابا درسی گذاشتم میذاشتم 4تا کتاب و مقاله علمی و جدید میخوندم کلی جلو میوفتادم.باکتابای دانشگاه انگار ادم تو عصر دایناسورا سیرمیکنه!!!

بخصوص توی کامپیوتر که یه کتاب این ماه چاپ میشه و معلوم نیست ماه بعد از رده خارج شده باشه یا نه؟!! اصلا یه محصولی ساخته میشه معلوم نیس دوماه دیگه از رده خارج شده باه یانه؟؟!!!  اگه رشته ریاضی بود ساکن بود و همیشگی ولی کامپیوتر و دنیای کامپیوتر هرلحظه پویا و متغیره.هیچ چیز و هیچکسی هم نمیتونه جلوشو بگیره.با بابا صحبت کردم.بابا سرشو تکون داد و گفت:خودت تصمیم بگیر.تصمیم با خودته. منم رفتم تو فکر.باید برای موقعیت الانم یه تصمیم اساسی بگیرم.یه فعالیت اساسی رو شروع کنم.بایکی از دوستام یه جلسه گذاشتیم و صحبت کردیم.باید ادامه دار باشه تا نتیجه ای رو رقم بزنیم.پی گیرهستم.هستم.

اول مهرماه سال1392...

امروز اول مهر بود.هنوزم هست!! امروز هنوز تموم نشده.

اول دبستانمو دوست نداشتم چون معلممو دوست نداشتم.چاق و گنده و بداخلاق بود!!!.چهارم و پنجم رو دوست داشتم و دارم چون معلمهای خوب و مهربونی داشتم.خانم حق شناس و خانم جنتی عزیز.خانم جنتی واقعا به رشد من توی اون سال کمک کرد.واقعا معلم باکلاس و متشخص و مهربانی بود.همیشه ازش یاد میکنم.


ادامه نوشته

مرگ..یاد مرگ...

هنوز باورم نمیشه بابات فوت کرده.این چندروزسعی کردم خیلی با احتیاط با بابا رفتارکنم که ازم ناراحت نشه هرچند امروز باهاش یه شوخی کردم و ناراحت شد و وقتی ناراحت میشه دیگه بهت نگاه نمیکنه وجوابت رو نمیده و فقط ساکت میشه.امروز صبح رفتیم آبجی رو رسوندیم ترمینال.خونه خلوت تر از قبل شد.بعدش رفتیم پارک جوان که صبحانه بخوریم.دیدم دارن بحث میکنن باهم.گفتم بابا؟؟؟ چرا وقتی کنارهم هستیم اینقدر باهم درگیر میشیم و اوقاتمون رو تلخ میکنیم؟؟؟ میدونید چقدر راحت میشه مرد؟؟ میدونی چقدر الان راحت از دنیا میرن؟! تو یه چشم به هم زدن...وباور کردنی نیست.اینکه یه جوان 26 ساله یتیم بشه.ازم پرسیدی به کی بگم یتیم شدم؟ تو دلم گفتم به حضرت رقیه بگو.به رقیه ی 3 ساله بگو که توی خرابه ها سرباباشو توی بغل گرفت و پرکشید وشهید شد.دختر3 ساله..از این که بدتر نیس داداشم....کربلا ازهر اتفاق دیگه ای توی دنیا فاجعه انگیزتربوده.چیزی به پاش نمیرسه.نمیشه مقایسه کرد.

تابستون هم تموم شد....مثله1 چشم به هم زدن..

امروز فکرمیکردم به این موضوع که وقتی یه نفرمادر میشه وقتی یه نفرپدرمیشه مسئولیتش 10برابر میشه درمقابل دنیا و بچه اش.باید جوان باشه.شاداب باشه زیبا باشه.سالم باشه.مهربون باشه.وقت داشته باشه.کنار بچه اش باشه.

امروز به خاطره پول بابا رو ناراحت دیدم.خودمم اوقاتم ناراحت شد.بعد گفتم.تو این دنیایی که هرلحظه امکان داری ازش پربکشی و بری چرا باید غصه ی پول رو بخوری؟غصه ی نیازهای ناچیزت رو بخوری؟

دلم پر از غمه.دیروز به داداش بیکس گفتم حتما خوابیدی!! بهم گفت:عزیزمو از دست دادم مگه خوابم میبره؟؟ دلم آتیش گرفت.میتونم وضعشو فقط تصور کنم.فقط تصور....که تنش سرد میشه وقتی گریه میکنه.غذا؟!! مگه از گلوش پایین میره؟؟!! خواب؟؟ مگه میتونم از دلتنگی چشمامو ببندم؟؟؟..اگه بتونه گریه کنه اگه خدا کنه و بغضش بشکنه وگریه کنه بدنش سردمیشه...الان دارم پا به پاش گریه میکنم..اشک میریزم چون نمیتونم درکش کنم.هنوزم درگیر خواسته های احمقانه ی دنیوی هستم.لباس.خوراک.کفش.ظاهر و... دیروز نفهمیدم چی شده بوده.همش حساب میکنم ببینم چند روز گذشته وچی میتونم بگم؟چی باید بگم؟؟اینجا رو دیگه بلد نیستم داداشم.شرمنده شدمو خجالت کشیدم.چیزی که التیامش دست من نیست و زمان التیام که نمیده فقط اثرش رو کمترمیکنه شایدم هرروز که بگذره دلتنگی بیشترم میشه...

انگار معنی دنیا بی وفاس رو این چندروز فهمیدم..دنیای بی وفا چیکار میکنی با داداشم؟؟؟؟همیشه دعام این بودکه اوضاع بهتر بشه.این بود اوضاع بهترت؟؟؟ الان دعام برات اینه که خدا مامانتو برات حفظ کنه.میدونم به جز مامان وجوانیت چیزی برات نمونده...نمونده.... برای بعد ای کاش محکم باشی وایسی محکم.من نمیدونم چطوری ولی وایسا جلوی دنیای بی وفا...ای کاش امیذ بهت برگرده..ای کاش با دلتنگیات کناربیای...شاید چون نمیتونم درک کنم اینا رو میگم..منو ببخش؟؟؟

طبق نظرروانشناسان پذیرش مرگ عزیز 4مرحله داره.مرحله ی اول شک و ناباوری.مرحله دوم:باور و اشک ریختن.مرحله سوم:کنار اومدن با نبود عزیز....و نمیدونم بقیه اش چی میشه.من وقتی باورم نمیشه توچطورقبولش میکنی.سرسجاده که میشینم یادمرگ میوفتم و دلم میگیره.دیگه انگارچیزای کوچیک برات مهم نیستن وقتی به عظمت مرگ و سفر به اون دنیا فکرمیکنی...دیگه این دنیا میشه یه لحظه.یه گذر.حتما الان تو اینو لحظه لحظه لمس میکنی.

ببخش که سخته درکت کنم.ببخش...ببخش که زورمیزنم که بتونم یه لحظت رو تصور کنم ونمیشه....

ونمیتونم درغالب کلمات بگنجونم این شرایط رو...ونمیتونی تو کلمات بگنجونی...میدونم...

اشکال نداره.اصلا من و تو هم میمیریم به زودی.زندگی همش یه لحظه اس.موقع مرگ اگه ازم بپرسن از زندگیت چی یادته؟؟ فقط چندتا لحظه ی کوتاه.چیزی یادمون نیست از50 سال یا 60 سال یا 80 سال زندگیمون!! این عجیبه...خیلی عجیبه..زندگی فقط یکروزه که همیشه تکرار میشه .ولی ما میشینیم این یه روز رو میشماریم و روش اسم میذاریم و بهش تاریخ نسبت میدیم و نمیفهمیم که هرروز فقط یکروزه!!! یک روز با تاریخ 1.همین....

امید دارم یه روز میرسه که یه جایی باز چشم تو چشات میندازم....

امید دارم هنوز دوباره میایو کنارتو راحت خوشبختیو میسازم....

دیدار به اون دنیا...دیدارمون کنار خدا...توی بهشتش یا جای دیگه...

بوی ماه مهر..بوی مهربانی...

دیشب شبکه 3 ساعت9 یه برنامه ای گذاشت که گذشته رو مرور میکرد و من و بابا و مامان سر سفره آش میخوردیم و نگاه میکردیم و منم مهربون بودم و خوش اخلاق و میخندیدم باهاشون.از روز سه شنبه که داداش وحید عزادار شد وبابا پرواز کرد خیلی توی فکرم ودرگیر.بعضی وقتا دست خودم نیس و گریه میکنم.نمیفهمم چرا اینجوری زندگی میکنم وقتی اینقدر راحت از دنیا خواهم رفت.دیشب با بابا خوش اخلاق بودم.بابا یهکتاب شریعتی رو جدیدا پیدا کرده بود و خونده بود از توی بساط کتابای قدیمیه مامان که پیارسال از انبار نه نه اینا(مامان مامانم!) بهمون داده بودن!!! بابا رفت از بینشون کتابای شریعتی و چندتا کتابای دیگه رو جدا کرد.بعضیاشو میگفت اگه دست کسی باشه خطرناکه! ماله زمان شاه بوده.خدابیامرز!! خلاصه دیشب دل دادم به دل بابا و گذاشتم کودکی کنم.باباهم کتاب عاشوای شریعتی رو بهم پیشنهاد کرد و توضیح داد  وبهم داد بخونمش.همیشه کتابای شریعتی رو صفحه ی اولش رو که میخونم جذبش میشم.آره......دیشب چند لحظه  کنار مامان وبابا بودن و مهربون بودن و احترام بهشون رو لمس کردم.حتما باید یه اتفاقی بیوفته تا قدر آدمایی که دور وبرمون هستن دستمون بیاد؟؟ نه همین الان میشه بهشون احترام بذارم و دوستشون داشته باشم.تنها چیزی که با بخشیدن نه تنها کم نمیشه بلکه زیادم میشه احترام و محبت و لبخنده....

لحظه های قدر شناسی شیرینی بود.امروز صبحم بابا بیشتر بهم توجه میکردو همش صدام میزد.چقدر خوب بودن لذت بخشه و بداخلاق بودن آزار دهنده.به خودم یه قولی دادم.گفتم برای دل بابا هم که شده اینکارو بکنم.همون کاری که میدونم.

ادامه نوشته

باباجونت همیشه هست..همیشه زنده...همیشه مهربان..

بهم گفتی دوشنبه صبح زود وقتی مثله هرروز نمازتو خوندی و صبحانتو خوردی بابا رو درحال وضو گرفتن دیدی بهش سلام کردی و بابا هم جواب داد.داشت دستاشو میخشکوند و بعدش اذان میگفت..

اشهد ان لا اله الی الله...اشهد ان محمد رسول الله...اشهد ان علی ولی الله...و تو شنیدی صدای اذان بابا رو...صدای زیبای اذان بابا که آروم اذان میگفت...عصروقتی برگشتی خونه دیدی همه سیاه پوشیدن و... باباییت آرووم وبدون درد وبدون زمینگیر شدن از دنیا رفت..با افتخار وغرور بدون اینکه زمین گیر بشه...روی پای خودش بود وپرواز کرد و رفت.......

به این میگن عاقبت بخیر شدن....

وقتی برام نوشتی: بابام.....

فهمیدم چی شده.باورم نشد.گفتم نه شاید فقط رفته بیمارستان.... دلم لرزید. دستم لرزید...نفهمیدم باید چیکارکنم؟؟فقط اشک بود که از چشمام جاری شد. نفهمیدم باید چی بگم... نمیدونم درست بود بگم میگفتم بابا رو خدا بیامرزه یا بگم خدا صبرت بده....

.داداش...بابا جون همیشه زنده اس...توی نگاهت..توی قلبت ..

توی لحظه لحظه نفس کشیدنت .... داره نگات میکنه و کنارته و ازت راضیه.وقتی از توی بهشت بهت نگاه میکنه  لبخند میزنه و خوشحال میشه و به داشتن یه همچین پسر پاک و صاف و مهربونی به تو افتخار میکنه و به خودش میباله و احساس غرور میکنه...گفتی بابا جاهای دلبازو دوست داره.الان تو یه جایی که حسابی دلباز و سرسبزه...داره نگاهت میکنه و میگه : پسر گلم من حالم خوبه.جام خوبه.گریه نکن عزیزم...بابات با عزت تمام زندگی کرد و  دین خودشو به دنیا ادا کرد وقتی تو وبچه های خوبش رو یادگاری گذاشت و رفت توی آسمونا پیش خدا....با عزت زندگی کرد چون شما رو با نون حلال بزرگ کرد و دستش هرگز جلوی کسی دراز نشد...سالم بودن الان شما به خاطره نون حلالی بوده که بابایی با زحمت میاورده سر سفره ی خونه...

داداش وحید گل و مهربون...پسرگل بابا... یادگار مهربون بابا باش...کنار مامان مثله یه سرو بلند و رشید محکم وایسا تا مامان جون بهت تکیه کنه وقتی بابا کنارش نیست و توی قلبش یادگارش هست.کنار مامان بمون وتکیه گاه محکمش باش.مثله همیشه...

همه ی ما از خداییم و به سوی او بازمیگردیم...بازگشت همه به سوی اوست...وهمه کنارهم در کنار خدا همدیگه رو دوباره ملاقات میکنیم...

ای اشک ها بریزید که زمان ریختن فرا رسیده است...ای اشکها بریزید تا التیام قلب تنهایم باشید...

اشکهایم را تقدیم تو میکنم داداش مهربانم.تقدیم دل مهربان و زلال و شکسته ات ...

اشکهام پابه پای اشکهات سر میخورن و میان پایین...

باباها همیشه صبور هستند و ساکت...مثله یک کوه محکم پشت همه هست.همیشه

به یاد بود پدر عزیزت چشمانم پر ز اشک و وبلاگ و قلبم سیاه پوش شده است.....

به یاد بود عزیزت سکوت میکنم برای چند روز...نمینویسم...

باز خیسه چشمام.....



میلاد امام رضا (ع) مبارک باد....

تو دل یه مزرعه   یه کلاغ رو سیاه  هوایی شده بره بابوس امام رضا

اما هی فکر میکنه  اونجا جای کفتراس   آخه من کجا برم ؟؟ یه کلاغ که رو سیاس؟؟ من که توی سیاهیا از همه رو سیاهترم میون اون کبوتراااا با چه رویی ببرم؟؟

که یه هو صدایی گفت : تو نترس و راهی شو  به سیاهی فکر نکن تو یه زائری برو.........


امام رضا به خاطره لطف و کرم خودش ما رو راه میده توی حرمش.منم که هروقت میرم مشهد یه دست دعوا با امام رضا میکنم.آخه شرایطی که توی سفربیش میاد گاهی اوقات خیلی سخت میشه.ولی خب وقتی ازش شکایت میکردم خوب رسیدگی میکرد.اینم از زائر امام رضا....

فکرکنم سال90 بود که رفتم مشهد.الان توی  سال سومم که نرفتم.

حرمش رو دوست دارم.بخصوص صحن امام خمینی که خیلی بزرگه و لوسترهای بزرگی داره.سال90 که رفتیم مشهد با وجود اینکه شرکتی که باهاش رفتیم خیلی اذیتمون کرد ولی بهمون خیلی خوش گذشت.تمام مدت سفر با خواهرم میخندیدیم و یه لحظه هم غم به دلمون راه نمیدادیم.چه روزایی بود..........خوش بودیم....

دیروز رفته بودم درمانگاه.قرارمون اینه که تا ساعت12 اونجا باشیم.دیگه بیشتر بچه ها رفته بودن ولی یکی از بچه ها سرم زده بود و اومد نشست.ما هم نشستیم کنارش تاباهاش بازی کنیم.همش سعی میکردم حواسشو برت کنم که متوجه سرم توی دستش نباشه.اسمش علی است.اتفاقا خیلی شیرین زبون و خوش اخلاقه با وجود اینکه تازه میره سوم دبستان.خیلی هم باهوش و تیزه.باهاش اسم فامیل بازی میکردم خیلی تند جواب میداد بهم و من از تیز بودنش خندم گرفته بود.بهم گفت: خاله من خیلی باهوشم تو منو دست کم گرفتی!! من بازم میخندیدم از تعجب!!!

سرمش تموم شد ولی یه سرم دیگه هم داشت که 3 ساعته بود.بازم نشستیم بازی کردیم که خودش خسته شد و مامانشو صدا زدو گفت میخوام بخوابم روی تخت.رفت خوابید و باباش کنارش نشست و نازش میکرد و باهاش حرف میزد.

عزیز دل من علی..خیلی دوستت دارم.خیلی بچه باحال و شیرینی هستی...

صبح زود که رفتم اونجا هچکسی نیومده بود.رفتم دوتا میز چیدم و محمد کوچولو خودش رفت صندلیها رو برداشت و گذاشت دور میزها.عاشقشم. دیروز بهش گفتم: محمد میدونی من چند تا دوستت دارم؟؟؟ بهم یه نگاهی کرد و گفت:چند تا؟؟ گفتم : حدس بزن؟؟   گفت: کمه؟؟ خندم گرفت و گفتم نه خیلی زیاده.... گفتم:بهم بگو ببینم تا چه عددی بلدی بشماری من تا همون عدد دوستت دارم.بعد فهمیدم میتونه فقط عدد یک و دو رو بنویسه و عدد دو رو هم برعکس مینوشت ولی میتونست تا 10 رو بشماره.دستاشو برام باز کردم و تمام انگشتهاشو نشونم داد گفتم منم همینقدر دوستت دارم.ظهر اومد ازم یه کیک گرفت و داشت میرفت  بغلش کردم و گفتم:چقدر دوستت داشتم؟؟ دوباره دو تا دستاشو بازم کرد و 10 تا انگشتشو نشونم داد.بهش گفتم:خیلی دوستت دارم.خندید و رفت.

بچه های خیلی باحالی هستن.آدم باورش نمیشه که چطوری باید این نازنین ها مریض بشن.گاهی میبرسی به کدامین گناه؟؟ بچه ها که باک و زلال هستن...

هیچکسی باورش نمیشه که یه بچه ی 9 ساله اینقدر انرژی داشته باشه و انگیزه باوجود اینکه داره با بیماری سرطان دست و بنجه نرم میکنه.باور نکردنیه.

آره خدا میدونه به هرکسی چی بده.خدا خودش تو دل این بچه ها انرژی و شادی رو گذاشته.شادی که شاید خیلی طولانی نباشه و زندگی که شاید به بزرگ شدنشون قد نده و فقط دو سه سال طول بکشه ولی لذتشو میبره همین بچه 9 ساله. هفته هایی که نمیرم درمانگاه دلم برای بجه ها تنگ میشه.با اینکه ظهر وقتی میرسم خونه انگار بدنم از خستگی تیکه تیکه میشه ولی خداییش خستگیشو دوست دارم.بچه ها بهم امید زندگی میدن.این امیدی که یه بچه ی 4 ساله به زندگی داره و من دختر24 ساله به زندگیم نداشتم... و الان دارم...خنده هاشون بهم زندگی میده.شیطونیهاشون..بازی باهاشون. جالبه حتی این امید رو توی چهره ی مادر و بدرشون هم میبینیم با وجود اینکه باره ی تنشون مریضه ولی بازم قوی هستن.

آخر کار هم یکی از مادرها نشسته بود که خیلی هم فقیر بودن چون گفت خونه ی قبلیشون که اجازه بودن و اصلا ماهی 70 تومن اجاره میدادن حمام نداشته!!!!!!! این بعنی خیلی خیلی فقیر....بیچاره اونم بچه اش ناز وکوچولو و مریض بود.به مامانش میگفت بازی فکری میکنم.

اونم نشست به حرف زدن و گفت یه دختر15 ساله داشته که شب یلدا روی دستاش و توی بغلش از دنیا رفته!!!!!  نمیتونی حس کنی چی میگه؟ منم نتونستم درکش کنم.نتونستم...

یه لهجه ای داشت و درست همه ی حرفاشو متوجه نمیشدم اما گوشامو خوب تیز کردم.میگفت دخترم خیلی خوشگل بود و بی دلیل از دنیا رفت.همش میگفت همه بهم میگن خدا صبرت بده! منم میگم این امتحان خداست.یه لبخندی روی لبم نشسته بود و نمیرفت کنار.نمیدونستم بهش چی بگم؟؟ بگم چقدر قوی بودی؟؟ بگم خدا بیامرزدش؟؟ آخه دختر بچه 15 ساله که گناهی نداره که بخواد بخشیده بشه!!! بعدش گفت: این بچم هم که مریض شده و اینجوری!   اینا همش امتحان خداست...

فکر کردم توی اوج فقر دخترنوجوانت رو از دست بدی و اون یکی بچه ات هم مریض بشه .اگه من بودم جطوری بودم؟چیکار میکردم؟؟؟!!! هرگز این زن وقتی ازدواج میکرد و شاد بود فکرنمیکرد که یه روزی یکی از بچه هاش خواهند مرد و یکیشون هم مریض بشه و توی این شرایط سخت بگه خدا امتحانم میکنه!!!!!!! اگه من بودم دنیا رو به آتیش میکشیدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

من از کجا خبر دارم فردامو؟ جند سال دیگمو؟؟

فکرکردم چقدر مسائل زندگیم که اسمشو مشکل میذارم و اندازه کوه اورست بزرگشون میکنم و دربارشون با همه حرف میزنم چقدر کوچک و حقیر هستند و نعمتای بزرگ خدا رو نمیبینم و چشمامو بستم روی همه ی خوبیها و نعمتای خدا.........فکر کردم که چقدر مشکلاتم که اسمشون رو مشکلات میذارم مسخره و خنده دار هستند درمقابل مشکلات واقعیه زندگی درمقابل مریضی و مرگ...ومرگ عزیز...عزیزتر از جانت.........من یکی نمیفهمم.....

درکش سخته.......

به این موضوع اعتقاد دارم که حضور هر آدمی توی زندگیم حتی برای یک لحظه یا برای نیم ساعت یا برای یکسال یا بیشتر بی دلیل نیست و یا من زندگی اون رو تغییر میدم یا اون زندگی و دید  منو تغییر میده و یا هر دو روی افکار هم اثر میگذاریم و بهش هر لحظه معتقدتر میشم.

زندگیه همه همینه؟..........

بازم سال تازه حس و حال غم داره...باز امسال من و توکه مثلمون زیاده ... که هر روزمون هنوز عین دیروزه...همه رویاهامون تو گذشت زمان میسوزه......

همه بهم میگن میری از دست......همه فرصتاتو میدی از دست... ولی شایدم تقصیرمن نیست چون رو به هرراهی میرم به روم بسته اس....یه وقتایی یادم میره الان کجام....حس میکنم پاهام از زمین جدان...ساعتها به یه نقظه خیره میشم تمام رنگای روشن رنگ تیره میشن..دیگه یادم میره لبخند بزنم...باورم نمیشه که این آدم منم که تنها و ناراحتم و ناامیدم؟؟!!! کاش خواب بودم این روزا زو نمیدیدم....

دوس داری تموم میشدن این روزای لعنتی...دلت میخواد زندگیتو کسی نبینه؟؟؟؟؟

خواننده: زانیار خسروی

حرفام تکراری شدن...شاید چون خودم تکراری شدم..شاید چون زندگیم تکراری تر از همیشه شده...

آره..یه بچه اصفهانی بود.دوسال پیش وقتی قراربود پیش یکی ازاستادا برم کار کمکی داد .اون آخرا گفت داره با همکارش عقدمیکنه.الان خیلی وقته ازش خبری ندارم.فکرکنم یکسال بیشتره.یه بار خواستم بهش میل بزنم ببینم چیکارمیکنه.بعدش به خودم حالا مثلا اصلا فک کن بهش میل بزنی میخواستی بهش چی بگی؟ بگی کجای زندگیت هستی؟؟یگی کدوم تصمیمات رو عملی کردی؟؟ منم نزدم که نخوام حرفی بزنم.

آره تو میگی این که چیز جدیدی نیست..چون زندگیم و موضوعات مسخره و تکراریش چیزای جدیدی نیستند.

من میدونم که غصه خوردن و آیه یاس خوندن خیلی راحته...میدونم نباید دنبال تایید دیگران باشم توی تصمیمام...دیگه اینو فهمیدم که با یه گوشه نشستن و غصه خوردن مسائل زندگیم که حل اونها به دست خودمه و اگه گره ای هست به دست خودم و با تصمیم خودم و با کاروتلاش خودم حل میشن و البته وجود خدا..که نمیخوام الان توی حرفام خدا نقش یه شعار رو بازی کنه.نمیخوام اسم خدا لغلغه زبونم باشه ولی توی عملم خبری ازش نباشه.خدا نشسته اون بالا داره بهم نگاه میکنه.شاید بتونم حدس بزنم داره چه فکری میکنه درمورد من ولی قصد ندارم حدس بزنم...بعضی وقتا که گریه ام میگیره خودمو دعوا میکنمو میگم حالا مگه گریه میکنی چیزی عوض میشه؟؟ بعد با لحن خشنی به خودم میگم: بس کن.حق نداری گریه کنی.حق نداری....

دیشب به یه رفقای گلم اس دادم و نوشتم براش:میدونی برام خیلی جالبه که وقتی به دوستام یا بقیه  میگم میخوام 2 باره بخونم در کمال تعجب میپرسن:دوباره بخونی؟ :-O اینجوری من حس میکنم متفاوت و شکست ناپذیرم.جوابی نمیخواستم. اون چیزی که ازش میخواستم سکوت بود و این اتفاق افتاد و جواب نداد چون اتفاقی شارژ نداشت!! ..نمیخوام احساسی حرف بزنم.نه .میدونم تعجبشون به خاطره این نیست که فکرمیکنن من شکست ناپذیرم چون احتمالا یه فکرای دیگه ای میکنن.مثلا دیگه حوصله داری؟؟!! نمیخوای بری سرکار؟!!!!!! .خیلی جای فکرداره.خیلی فکرکردم.سبک سنگین کردم.گفتم اگه پسربودم تو این دوسال بیشتر سربازیم رو رفته بودم و آخراش بودم و احتمالا به فکر کار و بعدش زن گرفتن بودم!! شاید بهتره به جای سربازی درس بخونم.

نبریدم....هستم شادتر از همیشه هرچند بعضی وقتا خندیدن یادم میره.امروز دیدم دوست مامان زنگ زده بود و شنیدم دارن درباره ی یکی حرف میزنن.مامان نمیدونست من دارم میشنوم که البته مامان به دوستش گفت:میدونی دخترای ما نمیتونن با این مدل آدما زندگی کنن.احتمالا طرف بازاری بوده!!!!!!!.سر سفره ی ناهار وقتی غذام تموم شد به مامان گفتم: ببین مامان اگه کسی خواست بیاد خواستگاری یا کسی معرفی کرد میخوام بگم که نمیشه منو بذاری توی آمپاس که برم باهاش حرف بزنم.بعد مامان گفت:نه خبری نیست.کسی معرفی نشده.گفتم:من منظورم الان نیست.اگه دوماه دیگه کسی رو معرفی کردن من نمیتونم برم حرف بزنم.چون الان آمادگی ازدواج ندارم. بابا گفت: خب خدا خیرت بده!!!!! اینقدر خندم گرفته بود توی اون جدیت که جلوی خندمو گرفتم!! بابا زیادی اوکی برخورد میکنه.مامان هم مثله بقیه ی مامانها که نگران زندگی بچه هاشون هستند گفت: نترس خبری نیست.اون دخترایی هم که الان سنشون رفته بالا و مجرد موندن همین حرف الان تو رو زدن و موندن!!!!

الان نیاز دارم به اینکه یه مدت فکرکنم.نمیدونم چقدر وقت میخوام ولی میخوام مغزم خالی باشه از مسائل متفرقه ای مثله خواستگار بازی تا بتونم به خودم و مسیرم فکرکنم.تمام امسال تنها چیزی که از خدا خواستم این بود که خدایا مسیر زندگیم رو پیدا کنم.............تمام مدت از روز عید تا الان........مه جلوی چشمامو گرفته...نمیبینم..برای همین باید فکرم آزاد باشه تا بتونم یه تصمیم درست بگیرم ببینم چیکارم؟؟؟؟

ببینم چیکارم؟ ببینم هر تصمیم به کجا ختم میشه؟ نتیجه اش چیه؟؟ نمیگم این مدت فکر نمیکردم.مگه میشه به زندگیم فکر نکنم.هر لحظه هر ثانیه فکرکردم خیلی بیشتر از اونی که به ذهن کسی خطور کنه.آره...فکر کردم..حتی روی کاغذ نوشتم.شرایطی که الان دارم رو قبلا روی کاغذ نوشته بودم.4 حالت مختلف رو نوشته بودم.الان توی حالت چهارمش هستم.اون سه حالت اول رخ نداد برام.من رخشون ندارم.یعنی من باید باعث یکیشون میشدم و بقیه اش دست محیط بود.

اینم مسیر زندگیم که از خدا خواستم نشونم بده.میبنی چقدر سرسبزه؟؟ میبینی چقدر خوشگله؟؟ خوشگل مثله خودم:-)

اینم از اعتماد به نفس :-)


زندگیم...

زندگیمو دوست دارم.زندگی کردن رو دوست دارم.خودمو یه آدم شکست خورده نمیپندارم.شاید گاهی نداهایی از اطراف میشنوم که دلسرد کننده و نابود کننده است اما اینو از روی احساسم نمیگم.این واقعیتی بوده که توی زندگیم انجامش دادم.به قول...کم کاری.مساله منم و وجدانم.مساله بین ما دوتاس.یکمی عصبی هستم.میدونم خیلیا مشکلات وحشتناکی توی زندگی دارن و باید خدا رو شکرکنم که سلامتی دارم.کمی تپلم.بعضی دوستام خوبن.بعضی دوستام فقط بعضی وقتا خوبن و اینا...

تا موفقیت رو چی بدونی؟ تا موفقیت رو چی بدونم.داشتم کنکورمو صبحی مرور میکردم.جدیدا صبحا خوابم نمیبره.امروز دوتا فصل مدیریت خوندم.گفتم شروع کنم از همونی که نخوندم قبلا.احتمالا کمی دیره اما نه برای من.چون درسایی که خونده بودمو میتونم مرور کنم و فقط مرور.توی خوندن درسای کنکورم یکمی آزمون خطا انجام دادم.مثلا خوندن یه کتابی که زیادی خلاصه نبود وبه دلم نمینشت رو میذاشتم کنار و یه کتاب بزرگتر و حجیم تر برمیداشتم و کامل میخوندمش و تستاش چه حالی میداد بخصوص کتاب سیستم عامل دکتر ابوالفضل حقیقت.یادمه بعد از کنکور که اومده بودیم بیرون با دوسه تا دختری که دم در کنکور باهاشون آشنا شدم جوابا رو مرور میکردم و یکی از مباحث سیستم عامل رو از حفظ براشون میگفتم و اونا دهنشون باز مونده بود.

آره من اینجوری خونده بودم.زیادی بلد بودم.توی کنکور کاری ندارن زیاد بلدی یا نه.براشون مهمه که بتونی تستایی که از مباحث خاص میارن بزنی.یه جورایی به نظرم خودشونم نیمفهمن دقیقا کدوم دانشجوها تو کنکور بهتر درس خوندن.چیزی که به نظر من رتبه نمیتونه اونو نشون بده همین میزان دانش تو است.

وقتی رتبمو دیدم گریم افتاد.بابا اومد بهم گفت: معلومه خیلی بچه ای که گریه میکنی...

میدونم براش خیلی مهم بود.میدونم نا امیدش کردم با اینکه هر لحظه بهم امید داره.بهم میگه تو که خودتو از رتبه پارسالت رسوندی به رتبه سه رقمی حتما امسالم میتونی رتبو بهتر کنی...

بابایی...........عزیزم...........میدونم دختر بدی هستم برات..لیاقتتو ندارم.......کاش یه دختر نخبه جای من دختر تو بود ...نه نه نه خودم باید دخترت باشم که هیچوقت پشتمو خالی نکنی....که نذاری برم سرکار وبگی درس بخون تا رئیس خودت باشی.......کسی از تلاش دوبارم استقبال نکرد شاید چون هرکس نکرد درکش رو نداشت ..بابا استقبال کردی......

امروز یکی از بچه ها که باهاش آزمون استخدامی بودم بهم گفت بهش زنگ بزنم.فکرکردم جواب مصاحبه اش اومده.دیدم میگه خبر نداره و ازم خواست به مسئولش زنگ بزنم.منم نفهمیدم چرا به من اس داد که من بهش زنگ بزنم؟؟ چرا خودش بهم زنگ نزد؟؟؟ خوشم نیومد از این کارش.یه بار خالم همین کارو کرد.بهم اس داد و گفت بامن تماس بگیر.بهش اس دادم و گفتم:توی دوران دبستان به ما یاد دادن وقتی با کسی کارداریم خودمون بهش زنگ بزنیم نه اینکه بهش اس بدیم بگیم به من زنگ بزن کارت دارم!!!!!!!! و کلی با آبجی خندیدم.

خلاصه بحثم اینا نیس.به طرف زنگ زدم.کلی ذوق داشت.من مثله یه تیکه یخ بهش گفتم خیلی انتظار نداشته باش که حالا حالاها جوابش بیاد.اینجور که پیداس پروژشون خوابیده.حداقل اینجور که من دارم میبینم.اونم یکمی ناراحت شد.

بحثم اینه یکی بهم گفت توی موج جامعه گم شدم.دیدم راست میگه.من فکر میکنم وقتی ارزش دارم که تحصیلات بالا داشته باشم.فکرمیکنم وقتی مفیدم که پول و درآمد داشته باشم.فکرمیکنم وقتی مفیدم که تو یه شرکت خوب کار بکنم تیپ خوب داشته باشم و خیلی چیزای دیگه.... یه کتابی میخوندم توش نوشته بود: نیازهای کاذب یا شبیه این.یادم نیس کتابش چی بود.ولی

یاد حرف بیکس میوفتم که وقتی برای مصاحبه قبول شده بودم وکلی ذوق داشتم و انگار دنیا رو بهم داده بودن و خوشحال بودم  فقط  بهم گفت: راه درازی داری آجی...

و خیلی وقته فهمیدم منظورش از راه دراز چیه...هزار تا حرف تو این یه جمله اش بود که به مرور به تک تکشون میرسم.......

انگار اندازه 2 سالی که بزرگتره 20 سال بیشتر میدونست...

چرا دروغ میگی؟

نمیفهمم چرا آدم باید دروغ بگه؟ بعضی وقتا میخوای یه کاری بکنی و کسی ازش سردرنیاره پس تصمیم میگیری دروغ بگی.من تا جایی که ممکنه دروغ نمیگم.مثلا قراره برم کلاس روانشناسی نمیخوام بابا بفهمه حداقل وقتی میپرسه کجا میری؟ میگم دارم میرم بیرون.دیگه دروغ نمیگم بهش که بگم مثلا میرم یه جای دیگه.حتی توی مصاحبه کاری یا مصاحبه دانشگاه که آدم مجبور میشه خیلی دورغای مسخره سرهم کنه من راستشو گفتم.ازم پرسید ماهواره دارین؟گفتم :آره.درصورتی که خیلیا دروغ گفتن اون روز.به جز یه موضوع که خب بحث جان وسط بود.

یه مدته که اینو فهمیدم.دیشب کاملا قضیه برام مشخص شد.دوستم اون دوستی که سالهاس باهم یعنی دوستیم بهم دروغ میگه مثله آب خوردن.اصلنم براش مهم نیس.همیشه هم ادعا میکنه که دوستای خوبی هستیم.دیشب فهمیدم یه موضوعی رو بهم دروغ گفته.یعنی خودش موضوع رو مطرح کردوباشوخی بهش گفتم تو قبلا یه چیز دیگه به من گفته بودیااا؟؟ و خندیدم.ولی وقتی اومدم خونه یادم افتاد که قبل از اونم دوتا دروغ دیگه بهم گفته بود ومن توجهی نکرده بودم.یعنی ازشون گذشتم چون موضوعش ماله گذشته بود!! دیشب با تعجب به دروغی که بهم گفته بود فکرمیکردم.همش میگفتم :آخه اینم موضوعی بوده که بخواد به خاطرش دروغ بگه به من؟؟؟

مثله آب خوردن به من دروغ بگه؟؟؟ بعدم ادعا کنیم بهترین دوستای توی این دنیای خاکی هستیم؟؟؟من نخواستم این دوستی رو.من نخواستم دوستی و دروغاتو.حتی بعضی وقتا از دروغهایی که به بقیه میگفت برام تعریف میکرد اما من توجهی نمیکردم وبعضی وقتا که یه حرفی میزدم بهم گیر میداد و میپرسید:داری دروغ میگی؟؟ ومن با تاکید میگفتم :نه اصلا. من هیچوقت بهت دروغ نگفتم .چطور دلت اومد بهم دروغ بگی اونم به خاطره یه پسرکه اشتباه انتخابش کردی؟؟ حتی اگه اونموقع بهم راستشو گفته بودی یه ندایی بهت میدادم که این مورد تو نیست.سنش واسه تو خوب نیست.هرچند مطمئنم ازم قبول نمیکردی.....

متاسفم...نمیدونم برای خودم باید متاسف باشم که یه همچین دوستی دارم یا برای اون که به این راحتی بهم دروغ میگه.به همه دروغ میگه...مثله آب خوردن...دروغ از چی بدتره؟؟گناه کبیره اس.میدونی چرا؟؟ چون یه دوستی براساس اعتماد شکل میگیره.وقتی پای دروغ بیاد وسط دیگه اعتمادی وجود نداره بنابراین دوستی هم وجود نخواهد داشت.

یه جمله ی زیبا هست که میگه:

از اینکه بهم دروغ گفتی ناراحت نیستم.از اینکه دیگه نمیتونم باورت کنم وبهت اعتماد کنم ناراحتم.


آدم ها...انتخاب..

آدم ها باید توی زندگیشان پای انتخاب هایشان بایستند.

زندگی مواجهه ی ابدی آدم هاست با انتخاب هایشان...

نتایج کنکور ارشد اومد.قبول شدم اما نه روزانه.بهم قبلا گفته بودن اینجوری قبول میشم.پذیرفتنش راحت نیست اما سخت هم نمیتونه باشه.نمیخوام برای ارشدم پول خرج کنم.پول بدم به دانشگاه و درس بخونم.میخوام یه دانشگاه خوب بخونم...منتهی....میدونم که باید زبان میزدم ولی با توجه به وقت کمی که داشتم زبان رو حذف کردم.

منتهی روزانه...درحال حاضرنمیخوام احساسی با زندگیم برخوردکنم.فکرکردم خیلی زیاد ومیدونم که چه کارایی باید انجام بدم برای رشته ی خودم.فکرای عالی دارم که باواقعیت هم تنظیمشون کردم و اصلا رویایی نیستند وکاملا عملی هستن.منتهی زمانم رو باید صرف کنم.بخصوص پروژمو میخوام کاملتروتمیزتر بسازم و برم به سازمانش و ارائه بدم.برای یه فکری کردم.باید یه نرم افزار بسازم.وخیلی عملیه و جواب میده.بایدc# رومرورکنم و نرم افزارش رو بسازم.کاملا باواقعیت روبه روشدن.ولمس زندگی..

لمس زندگی....................

یه حقایقی...

یه حقایقی برام روشن شدن امروز.رفته بودم برای تدارکات جشن انجمنمون.از ظهر سرم شلوغ بود.وقتی آدم مشغول کاری میشه که هدف داره خیلی خوش میگذره.

امروز فهمیدم یکی دیگه از کسایی که باهاش برای کنکورم مشورت کردم آدم ناتو و دروغگویی بوده.یکی از استادامون که بهم گفت رتبه اش دو رقمی بوده و تهران درس خونده یکی از بچه ها بهم گفت اصلا دولتی نخونده بوده!!!!!! و گفت:خیلی چیزا ازش دیده!! راستش این حرفش میتونه برداشتهای متفاوتی داشته باشه ولی میفهمم منظورش چیه.منم یه چیزایی دیده بودم اما جدی نگرفتم و الان فهمیدم که حقیقت داره.

بعضی استادای دانشگاه به خاطره مرضی که دارن به دخترا بیشتر نمره میدن یا باهاشون بیشتر گرم میگیرن.هرچند من با این استاده خدا رو شکر کلاس نداشتم و فقط یه درس بدون کلاس رو پاس کردم.ولی مرض داشتنش برام مغرض شد.

اینم از این.امروز فهمیدم باید میرفتم دانشگاه بوق تهران مصاحبه میدادم اما رفتم شعبه اصفهانش!! آخه دوستم از توی اینترنت برام خونده بود و اصلا بهم نگفت باید برم تهران!!!!!!! توی تاکسی یه لحظه دلم گرفت و به خاطره آینده نامعلومم 3 تا قطره اشک ریختم و کفتم خوبه فردا یه نیت بکنم بعد برم درمانگاه :-( که حاجتم برآورده بشه.

روز خوبی بود.خدا رو شکر...هزاران مرتبه....

سه شنبه اس و من خیلی خوبم..

با این سه «الف» زندگى کنید: انرژى، اشتیاق، احساس یگانگى.

اینجور که به نظرمیرسه آرام وقرار ندارم.دیروز بعد ازمدتها داشتم کتاب کارآموزی میخوندم آخه جمعه امتحان دارم.رفتم پایین که خلوت بود و خودندم.درس خوندن هم لذت خودشو داره.انگار ماها بیشتر بهمون میچسبه درس بخونیم و امتحان بدیم تا کار دیگه ای بکنیم!!

با خودم فکرمیکردم و یه نگاهی به خودم انداختم.دیدم اونطوری که همیشه از خودم انتظار دارم آروم نیستم.منظور عصبی شدن یا یه دفعه از کوره در رفتنه.به خودم گفتم اگه هم تشویش هست توی رابطه ات با خانواده باید سعی کنی خودتو آروم نگه داری.هرکسی فقط میتونه روی خودش کنترل داشته باشه و وقتی من آروم باشم یعنی دنیای من آرومه....و وقتی دنیای من آروم بشه یعنی همه چی آرومه   آرومتر از حلزون....:-)

دیروز آروم بودم.توی کار دیگران نبایددخالت یا همون فوضولی بکنم.دیگران منظورم خانواده اس.دیروز به شکل کاملا خودآگاه تونستم روی اعصابم مسلط بشم و خودمو آروم نگه دارم و این عالی بود.خیلی عالی.اینکه وقتی یه نفر درحد کوه آتشفشان عصبی باشه و به سمت تو میاد که باهات بحث و دعوا کنه اما تو با سکوتت و آرامش جوابش رو نمیدی باعث میشه اونم ساکت بشه و یکمی به رفتارش فکربکنه.کلاس خودشناسی امروز دارم.بعد از این کلاس فهمیدم که والد قوی و زورگویی دارم و کودک درونم هم خیلی احساساتی و حساسه و حتی درمورادی ضعیفه.وباید سعی کنم هر دو رو به حد تعادل برسونم.اینکه میگم تعادل خیلی خیلی سخته.چون باید روی همه ی لحظه هام تمرکز بکنم.وقتی دارم با یکی حرف میزنم یا دارم غذا میخورم یا یه نفر داستان تعریف میکنه باید روی خودم تمرکز داشته باشم تا بتونم رفتارمو کنترل کنم و مواردی که به نظرم درست نیست ازم بروز نکنه.این کنترل ارادی خیلی جالبه و حس خوبی به آدم میده.دیروز تقریبا دومین باری بود که این تسلط رفتارم رو تجربه کردم.مثلا درحالت معمول وقتی یه نفرحرف میزنه میپرم وسط حرفش و حرفشو قطع میکنم اما این بار روی این رفتارم مسلط شدم و وقتی مقابلم حرف میزد فقط دقت میکردم و گوش میدادم وتایید میکردم و ساکت بودم.واین حس زیبای تسلط و تمرکز خیلی شیرین است.مثله ماه رمضان که آدم نهایت تسلط رو روی خودش داره.از گوش و چشم و...واین حس زیبایی است......

اگر رفتارتان را تغییر دهید، ادراکتان، اعمالتان، و زندگیتان را تغییر داده اید و با تغییر تک تک زندگیها، دنیا تغییر خواهد کرد


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.net

الکساندر ژولین، روان شناس روسی می گوید: "دنیایی که در آن زندگی می کنیم ما را به این باور می رساند که آرامش با ثروت به دست می آید، در حالی که آرامش در وجود انسان یافت می شود. در این بین، تبلیغات گسترده هم ما را متقاعد می کند که بیشتر داشتن، به معنی بهتر بودن است. خیلی پیش از اختراع تلویزیون و پیدایش چنین تبلیغاتی رواقیون از "اموال کاذب" می گفتند و آنها را اشیای فریبنده می نامیدند." از این که نمی توانیم آخرین مدل بازی را به کودکمان هدیه دهیم، ناراحت می شویم. از این که در خانه بزرگ تری زندگی نمی کنیم سرخورده می شویم. در عذابیم از تحصیلاتی که نداریم.

بئاتریس میلتر، روان درمانگر یادآور می شود: "نارضایتی از داشته های خود یا از آنچه هستیم اعتماد به نفس ما را دچار مشکل می کند." چگونه می توان این روند را مهار کرد؟ دیوید لوبروتون پاسخ می دهد: "برای رسیدن به آرامش باید در فاصله ای معقول از اجزای جامعه مصرفی قرار بگیریم." اما این مرز کجاست؟ فردریک رزنفلد، روان شناس فرانسوی، پاسخ می دهد: "پناه بردن به غار چیزی را عوض نمی کند. عاقل کسی است که بخوبی در دنیای خویش زندگی می کند. بیش از آن که درصدد عوض کردن دنیا باشیم باید به دنبال تغییر رابطه خود با آن باشیم. اگر بیاموزیم با توجه به ارزش های خاصمان خود را از مال و ثروت جدا کنیم، می توانیم از ارزش هایی که جامعه به ما تحمیل می کند رها شویم؛ حال هر جامعه ای که می خواهد باشد، چرا که راه حل در وجود خود فرد است." بنابراین، آرامش نه با مصرف نکردن برق یا خوراک و پوشاک، بلکه با مصرف صحیح و متعادل به دست می آید.

نمیدونیم کجا هستن؟؟

مربیم من رو به یه نفرمعرفی کرد.سن طرف خوب نبود.33 ساله بود و از این بابت اصلا راضی نبودم اما چون نمیشد روی حرف مربیم حرفی بزنم مجبور بودم برم ببنمش فردی که معرفی کرده بودن.یادمه قبل رفتن به باباو اینا گفتم من میخوام با یه آدم جوان و شاداب ازدواج کنم!!روز یکشنبه خیلی حالم بد بود.ساعت3بعد ازظهر داشتم از ناراحتی میمردم!! کلی گریه کردم و به خودم فحش میدادم که چرا شمارمون رو دادم؟باید میگفتم بذارید روی شرایطش فکرکنم..

بالاخره رفتیم حرف زدیم بیرون خونه.تو ی هتل.راستش نیازی به حرف زدن نبود چون همون لحظه که دیدمش به دلم ننشست و اگه میشد پا به فرار میذاشتم ولی چه کنیم که 4نفرو الاف کرده بودم و باید میرفتم حرف بزنم!!! شروع به صحبت کردن کرد و من همون 5 دقیقه ی اول مطمئن شدم که جوابم منفیه!! چون بیشتر اوقات آدم از ظاهر یک نفر توی لحظه ی اول خوشش نمیاد یا همون لحظه به دلش نمیشینه ولی وقی میری صحبت میکنی باهاش میبینی که چقدر باشخصیت و محترم وبافرهنگه و سطح فکری بالایی داره.ولی وقتی صحبت میکرد مطمئن شدم که این اونی نیست که برای من خوب باشه و منم اونی نیستم که برای اون خوب باشم!!! انسان پرتلاش و کاری و زحمتکشی بود اما نوع تفکراتش و لحن صحبت کردنش از زمین تا آسمون با من فرق داشت.مثله این بود که ماله دوتا سیاره جدا از هم بودیم!!! من که تقریبا حرف نمیزدم.همش ساکت بودم فقط دو سه تا سوال کوتاه پرسیدم که هر سوالی رو که جواب میداد منو به تصمیمم مطمئنتر میکرد!!!!!!!

راستش اون لحظه توی دلم خوشحال بودم که به درد من نیمخوره.نمیدونم این چه مرضی شده افتاده توی جونم؟ ازطرفی ناراحت میشم که چرا یک مورد پیدا نمیشه که همون چیزی باشه که من میخوام؟ازطرفی هم وقتی میرم با کسی حرف میزنم و میبینم متناسب با خواسته هام نیست خوشحال میشم!! نمیدونم اسم اینو چی میشه گذاشت؟یه مدته فکرمیکنم شاید واقعا الان آماده ازدواج نیستم.یا اینکه قبلا فکرمیکردم یکمی میترسم و باید به این ترسم غلبه کنم.اما از صحبت کردن با پسرها ترسی ندارم ولی از حرف زدن با کسی که معرفی میشه و نمیشناسمش و غریبه اس خیلی خوشم نمیاد.این زیاد جالب نیست که بخوای به زندگی با کسی فکرکنی که نمیشناسیش.انگار آدم ترجیح میده با کسی زندگی کنه که یه مدتی شناخته باشتش و یه جایی مثلا چه میدونم تو ی محیطی با هم بوده باشن که به دور از احساس بتونه خود واقعی فرد رو ببینه.اصلا نمیفهمم چطوری میشه ازدواج کرد اونم سنتی که یکمی مدرنیته قاتیش باشه!!! توی فرهنگ شهر من که اصفهان باشه بیشتر قسمتهاش یه جور فرهنگ بسته و خاص دارن که راحت نمیشه از این فرهنگ فرار کرد.مثلا وقتی دو نفر حداقل 3 تا6جلسه (البته اگه بتونن تا 6 جلسه برسوننش)حرف بزنن یا حتی اگه از جلسه اول به جلسه ی دوم تعداد صحبت کردنها تجاوز کنه فکرمیکنن که همه چیز اوکی شده و تمومه!!!!!!!!!!!درحالی که الان تمام روانشناسان و اهل فن میگن فقط دوره ی آشنایی باید6 ماه اونم زیر نظر مشاور و روانشناس طول بکشه.به طور قاطع میتونم بگم که در واقعیت اصلا امکان یه همچین کاری نیست چون خانواده ها خیلی فشار میارن مگر اینکه کسی با همکلاسیش یا همکارش یا همگروهیش دوست باشه و یا نزدیک باشن و بتونن تو این 6 ماه وقت بذارن و همو بشناسن هرچند شناخت برای زندگی کمی متفاوت از این نوع شناخته!!!

بعد از اینکه گفتم جوابم"نه" است بابا عصبانی شد و خیلی جدی بهم گفت: اگه نخوای با یه آدم بازاری ازدواج کنی که خونه و پ.ل داره و اگه میخوای با یه آدم تحصیلکرده ازدواج کنی باید اینو بدونی که یه پسر تحصیلکرده پول وخونه نداره و باید برین اجاره نشینی زندگی بکنید.من جواب دادم: من حاضرم با یه آدمی ازدواج کنم که رفتارش و لحن صحبت کردنش و شخصیتش و فرهنگش و اعتقاداتش و اخلاقش رو قبول داشته باشم اما اجاره نشین باشم و کنار هم کارکنیم و زندگیمون رو بسازیم.اگه بدونم یه آدمی مسئولیت پذیره و اهل تلاش و کار دیگه نیازی نیست نگران بی خونه بودنمون باشم.وقتی هر دوتا میتونیم با هم زندگیمون رو بسازیم.به بابا گفتم:من باید بتونم با یه آدم ارتباط کلامی برقرار بکنم تا ببینم فکرش چیه ووفکرشو و شخصیتشو قبول داشته باشم و بعد برم سرمسائل و شرایط دیگه اش.....

الان این حرفی که میزنم شعار نیست و دارم بهش عمل میکنم و تا الان هم که با چند نفر صحبت کردم به همین عقیده ام پایبند بودم.چون سه مورد پسر پولدار که دوتاشون خونه و ماشین از خودشون داشتند نه اینکه باباهه بهشون بده رو قبول نکردم.نه اینکه بگم افتخار میکنم نه اینکه خوشحال باشم اتفاقا آدما همیشه دوست دارن همه شرایط باهم جمع بشه ولی توی واقعیت اینجوری نمیشه و من حقیقتو دیدم و چیزی که هست اینه که فهمیدم چی میخوام.میدونم که وقتی یه نفرتماس میگیره با خونمون اولش از شغل و درآمد و خونه و غیره صحبت میکنن واینها درجای خودش مهم هستند اما اون چیزایی که اول از همه برام مهم هستن رو میشناسم.اول از همه شخصیت و فرهنگ و اخلاق و اعتقادات وفرهنگ خانوادگی ومیزان خوش اخلاقی و خوش سرو زبون بودن و مودب بودن و بعد تحصیلات و شغل و درمراحل آخر میزان تلاش فرد و درآمدی که داره.به قول دوستم نه اینکه زیر خط فقر باشیم ولی اینکه بتونیم یه رفاه نسبی داشته باشیم و کنار هم خوش باشیم.بخصوص اینکه اینجوری که دیدم پسرهایی که دانشگاه نرفتن و کار کردن و مثلا طرف دانشگاه نرفته و از20 سالگی تا30 سالگی کار کرده همش به خودش مینازه و میگه من کار کردم و وقتمو تلف درس نکردم!!! اینو توی دو مورد دیدم که فوق العاده مغرور بودن و نمیدونم همه پسرا اینجورین که وقتی خودشون حس میکنن یه نقصی دارن میخوان بقیه رو بکوبن یا بعضییا اینجورین!!! خب شما درس نخوندی و کار کردی اشکال نداره ولی دلیل نمیشه اونی که درس میخونی مسخره کنی یا تحقیر کنی.تنها چیزی که تا الان فهمیدم اینه که منی که فعلا لیسانس دارم حداقل باید بتونم با یه لیسانسه ازدواج کنم حالا فوق لیسانس و دکترا و دندان پزشک و دکتر طب سنتی هم نخواستیم بابا!!!!!!!

برای دختر خالم دوتا خواستگار اومده بود که خیلی ناراحت بود و میگفت اصلا خوب نبودن طبق ایده آلهای اون.به من میگفت:پس اینهمه پسری که لیسانس و فوق لیسانس و دکترا میگیرن کی ازدواج میکنن و کجا میرن خواستگاری که ما نمیبینیمشون؟؟؟!!!!!!!! و کلی با هم میخندیدیم!!!!!! هرچند زیاد خنده دار نیست بلکه ناراحت کننده اس.دوستم میگفت خب پسری که درس خونده دیرتر میتونه بره سرکار و دیرتر پولاشو جمع میکنه و طبیعتا اگر قرار باشه خودش بدون کمک خانوادش زندگیشو بسازه سنش بالا میره و دیر ازدواج میکنه.یه دوست داشتم سال سوم دانشگاه بهم گفت هرچی خواستگار براش میاد دیپلم داره و اونموقع حرفشو باور نکردم اما الان میبینم که راست میگفته بیچاره.اون اوایل فکرمیکردم و مطمئن بودم که باید باهرکسی که معرفی میکنن حرف بزنم و بابا مخالف این قضیه بود.الان فهمیدم بابا میدونست چیکار میکنه و راست میگفته و با اینکه جلوی خودش اذعان کردم و اعتراف کردم که حرفشو الان بهش رسیدم و ترجیحا باید با یه انسان تحصیلکرده ازدواج کنم مدل تفکر بابا عوض شده!!!! یعنی اون میگه بازاریم طوری نیس!!!! ولی فایده نداره. اینو میدونم.

هرچند مساله سرمدرک نیست صرفا ولی اینو میتونم با اطمینان بگم که اکثرآدمایی که وارد محیط دانشگاه میشن از این محیط تاثیرمیگیرن.حالا بعضی تاثیر خوب و بعضی تاثیرنه چندان جالب.ولی موضوع مد نظرمن همین تغییرو رشدی است که توی محیط علمی برای فرد رخ میده.وگرنه خود مدرک به قطعه کاغذ که نه مقوا است و هرچند پاش زحمت زیادی کشیده میشه ولی به تنهایی تاثیری نداره.

مساله رشد و پیشرفته...طرز فکر-دیدگاه-اینکه اهل مطالعه باشه.وقتی بهش میگم یه کتاب قشنگ پیدا کردم اونم بگه بده به من که بخونمش.علاقه داشته باشه به تغییر و بهبود هرچیزی.علاقه داشته باشه به بحث علمی-به بحث اعتقادی-وقتی یه سوال ازش میپرسم بتونه یه جواب منطقی و قانع کننده بده -نمیدونم منظورمو میرسونم یانه.مثلا وقتی کتابای شریعتی رو میخوندم با بابام بحث میکردم و اونم کتاباشو با اینکه قدیما خونده بود ولی حفظ بود و با هم تحلیل میکردیم و من جوابامو میگرفتم.من یه همچین آدمی رو میخوام.نه اینکه صرفا فقط مثله تراکتور کار کنه و فقط پول بیاره و همش به خودش بنازه که پولداره و حرف هیچکسیو  هم قبول نداشته باشه!!!!!!! یا اینکه مدرک خالی داشته باشه و به مدرکش بنازه و هیچکسیو قبول نداشته باشه!!!.الان میدونم ازانتخابم چی میخوام.اگر قرار باشه انتخابی باشه...هرچند فعلا بریدم و خسته ام و به منزل هم گفتم دیگه شماره به کسی نمیدم و حوصله خواستگار بازی ندارم چون نتیجه ای نداره.

خسته.........خسته ام.....تصمیمم اینه که صبرکنم تا خودمو خوشبخت کنم.باید شرایط درسم و کارم رو به یک اوضاع ثابتی برسونم.به یه موفقیت قابل قبول برای خودم که راه پیشرفتم رو باز کنم.این مسائل باشه واسه بعد از اینکه این کارا رو کردم.

برای رسیدن به خواستهایمان با یکدیگر نجنگیم بلکه نوع کلاممان را عوض کنیم

 

اینم برا خنده ی تلخ شما...........