حس

آمدیم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم .نه با هر قیمتی زندگی کنیم.

حس

آمدیم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم .نه با هر قیمتی زندگی کنیم.

خاطرات یه راننده

سلام  

یه مدتی بود نبودم .الانم دارم میرم.مشخص نیست کی برمیگردم ولی سعی میکنم هرجا که بودم و اگه زنده موندم بیامو سر بزنم. 

 

یه راننده بود که خاطرات جالبی تعریف میکرد.گفتم بنویسم شاید واسه شما هم جالب باشه. 

 

هوا خیلی سرد بود .چهله ی زمستون .خیلی خوابم گرفته .تصمیم گرفتم اولین مسجد سر راهم توقف کنم وبرم اونجا بخوابم.به اولین مسجد رسیدم توقف کردم رفتم داخل مسجد.هوا خیلی سرد بود رفتم کنار بخاری خودمو گرم کردم.خواب چشمامو گرفته بود.دیدم اون گوشه مسجد یه نفر خوابیده یک پتوی بزرگی هم رو خودش انداخته گفتم برم ازش اجازه بگیرم پیشش بخوابم .رفتم نزدیک صدا زدم جواب نداد.گفتم خوابش سنگینه بیدارش نکنم .کنارش خوابیدم یه کم از پتوش را هم روی خودم انداختم.اون شب خواب خوبی رفتم انگار صد سال بود خوابیده بودم. 

صبح زود دیدم تو مسجد سرو صدا میاد.صدای لااله الا الله ....... پتو را از سرم کشیدم دیدم یه عده از مردم با تعجب منو نگاه کردند.اول ترسیدن رفتند عقب بعد همه زدن زیر گریه.ازجام بلند شدم گفتم چی شده. خودم هم ترسیده بودم .یکی از پیر مردا گفت :اونی که پیشش خوابیده بودی 

مرده بود.ما گذاشته بودیمش تومسجد تا فردا ببریمش غسل بدیم وخاکش کنیم. 

همون جا خشکم زد. 

.. 

خب انتظار نداشته باشید چیزی بنویسم.خشکش زده بود. 

ولی بعد از مدتی حالش خوب شد .ماشینو سوار شدو رفت وتصمیم گرفت دیگه توهیچ مسجدی نخوابد. 

 

 پند ونتیجه: 

همیشه کاری میخوای بکنی از طرف اجازه بگیر. 

همیشه پتو دنبال خودت داشته باش. 

بهتر ه توماشین بخوابی. 

از دید دیگه میتوان گفت: 

کسی حاضر نبوده پیش اون بنده خدا بخوابد.خدا یه نفرو مامور کرده بره پیشش بخوابه. 

 

 

 

داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی


داستان قاضی القضات شدن شیخ بهایی
  روزى شاه عباس به شیخ بهایى گفت: دلم می ‏خواهد ترا قاضى القضات کشور نمایم تا
همانطور که معارف را نظم دادى، دادگسترى را هم سر و سامانى بدهی، بلکه حق مردم
رعایت شود.
شیخ بهایى گفت: قربان من یک هفته مهلت می ‏خواهم تا پس از گذشت آن و اتفاقاتى
که پیش خواهد آمد،چنانچه باز هم اراده ی ملوکانه بر این نظر باقى بود دست به
کار شوم و الا به همان کار فرهنگ بپردازم.
شاه عباس قبول کرد و فردا شیخ سوار بر الاغش شده و به مصلای ( محل نماز
خواندن) خارج از شهر رفت و افسار الاغش را به تنه درختى بست و وضو گرفت و عصای
خود را کنارى گذاشت و براى نماز ایستاد، در این حال رهگذرى که از آنجا می
‏گذشت، شیخ را شناخت، پیش آمد و سلام کرد. شیخ قبل از نماز خواندن جواب سلام
را داد و گفت: اى بنده ی خدا من می ‏دانم که ساعت مرگ من فرا رسیده و در حال
نماز زمین مرا مى بلعد! تو اینجا بنشین و پس از مرگ من الاغ و عصاى مرا بردار
و برو به شهر به منزل من خبر بده و بگو شیخ به زمین فرو رفت. و لیکن چون قدرت
و جرات دیدن عزرائیل را ندارى چشمانت را بر هم بگذار و پس از خواندن هفتاد
مرتبه قل هو الله احد مجددا چشم هایت را باز کن و آن وقت الاغ و عصاى مرا
بردار و برو.
مرد با شنیدن این حرف از شیخ بهایى با ترس و لرز به روى زمین نشست و چشمان
خود را بر هم نهاد و شیخ هم عمامه خود را در محل نماز به جاى گذاشته ، فوراً
به پشت دیوارى رفت و از آنجا به کوچه ‏اى گریخت و مخفیانه خود را به خانه خویش
رسانیده و به افراد خانواده خود گفت: امروز هر کس سراغ مرا گرفت بگوئید به
مصلا رفته و برنگشته، فردا صبح زود هم من مخفیانه می روم پیش شاه و قصدى دارم
که بعداً معلوم می شود.
شیخ بهایى فردا صبح قبل از طلوع آفتاب به دربار رفت و چون از نزدیکان شاه
بود، هنگام بیدار شدن شاه اجازه حضور خواست و چون به خدمت پادشاه رسید عرض
کرد: اعلیحضرت، می خواهم کوتاهى عقل بعضى از مردم و شهادت آنها را فقط به سبب
دیدن یک موضوع، به شاه نشان دهم و ببینید مردم چگونه عقل خود را از دست می
دهند و مطلب را به خودشان اشتباه می فهمانند.
شاه عباس با تعجب پرسید: ماجرا چیست؟ شیخ بهایى گفت: من دیروز به رهگذرى گفتم
که چشمت را هم بگذار که زمین مرا خواهد بلعید و چون چشم بر هم نهاد من خود را
مخفى ساخته و به خانه رفتم و از آن ساعت تا به حال غیر از افراد خانواده ام،
کسى مرا ندیده و فقط عمامه خود را با عصا و الاغ در محل مصلى گذاشتم، ولى از
دیروز بعدازظهر تا به حال در شهر شایع شده که من به زمین فرو رفتم و این قدر
این حرف تکرار شده که هر کس می گوید من خودم دیدم که شیخ بهایى به زمین فرو
رفت! حالا اجازه فرمایید شهود حاضر شوند!
به دستور شاه مردم در میدان شاه و مسجد شاه و عمارت‏هاى عالى قاپو و تالارها
و عمارت مطبخ و عمارت گنبد و غیره جمع شدند، جمعیت به قدرى بود که راه عبور
بسته شد، لذا از طرف رئیس تشریفات امر شد که از هر محلى یک نفر شخص متدین و
فاضل و مسن و عادل براى شهادت تعیین کنند تا به نمایندگى مردم آن محل به حضور
شاه بیاید و درباره فقدان شیخ بهایى شهادت بدهند. بدین ترتیب 17 نفر شخص معتمد
و واجد شرایط از 17 محله ی آن زمان اصفهان تعیین شدند و چون به حضور شاه
رسیدند ، هر کدام به ترتیب گفتند:
به چشم خود دیدم که چگونه زمین شیخ را بلعید! دیگرى گفت: خیلى وحشتناک بود
ناگهان زمین دهان باز کرد و شیخ را مثل یک لقمه غذا در خود فرو برد. سومى گفت:
به تاج شاه قسم که دیدم چگونه شیخ التماس می کرد و به درگاه خدا گریه و زاری
می نمود. چهارمى ‏گفت: خدا را شاهد می گیرم که دیدم شیخ تا کمر در خاک فرو
رفته بود و چشمانش از شدت فشارى که بر سینه ‏اش وارد می آمد از کاسه سر بیرون
زده بود.به همین ترتیب هر یک از آن هفده نفر شهادت دادند. شاه با حیرت و تعجب
به سخنان آنها گوش می کرد. عاقبت شاه آنها را مرخص کرد و خطاب به آنها گفت:
بروید و مجلس عزا و ترحیم هم لازم نیست زیرا معلوم می شود شیخ بهایى گناهکار
بوده است! وقتى مردم و شاهدان عینى رفتند، شیخ مجدداً به حضور شاه رسید و گفت:
قبله ی عالم. عقل و شعور مردم را دیدید؟ شاه گفت: آرى، ولى مقصودت از این بازى
چه بود؟ شیخ عرض کرد: قربان به من فرمودید، قاضى القضات شوم.
شاه گفت: بله ولى این موضوع چه ارتباطی به آن دارد؟ شیخ گفت: من چگونه می
توانم قاضى القضات شوم با اینکه می دانم مردم هر شهادتى بدهند معلوم نیست که
درست باشد، آن وقت حق گناهکاران یا بى گناهان را به گردن بگیرم. اما اگر امر
می فرمایید ناچار به اطاعتم! شاه عباس گفت: چون مقام علمى تو را به دیده ی
احترام نگاه کرده و می کنم لازم نیست به قضاوت بپردازى، همان بهتر که به کار
فرهنگ مشغول باشى.

داستان تفاوت تفکرهای مختلف

 سلام  

 

نمیدونم چی بنویسم .هیچی به ذهنم نمی یاد.فقط اینکه دهه اول محرم چه زود تموم شد.خصوصا روز عاشورا. امسال خیلی بیشتر از سالهای قبل این روز  را درک کردم . 

 

 

یه داستان آموزنه دیگه................

روزی روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.

اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت ! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
1) دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2) هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3) یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟! و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است.... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
 
 نکته ها:
 1) همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
 2) این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
 3) هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد.

پیروز و پرنشاط باشید

داستان مارمولک

 سلام!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!   

 

این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است.بخونید.....  

                                                              ..  

                                                              .. 

                                                              .. 

 

  شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد(خانه های ژاپنی دارای  

 

فضایی  خالی بین دیوارهای چوبی هستند)این شخص در حین خراب کردن دیوار دربین  

 

آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است دلش سوخت و یک  

 

لحظه کنجکاو شد وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ ده سال پیش هنگام  

 

ساختن خانه کوبیده شده بود!چه اتفاقی افتاده؟
 

مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده !در یک قسمت تاریک بدون حرکت  

 

چنین  چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است متحیر از این مساله کارش را تعطیل و  

 

مارمولک را مشاهده کرد.تو این مدت چکار می کرده؟
 

چگونه و چی می خورده؟همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی  

 

 

دیگر  با غذایی در دهانش ظاهر شد مرد شدیدا منقلب شد ده سال مراقبت چه  

 

عشقی !چه عشق قشنگی!

 

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشدپس تصور کنید ما تا  

 

چه حدی می توانیم عاشق شویم.
اگر سعی کنیم ... میشه. 

 

نباید دلمان را ببازیم

 

 سلام !!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

بازم داستان آموزنده......................

 

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا باز می گشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، اندوهگین فریاد زد: " خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟ "

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست،کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟  آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!!! 
آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امید را از دست داد زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج. دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که  شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند. 
 
برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد:
می گویی«این غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،
می گویی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»، 
می گویی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»، 
می گویی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»، 
می گویی «من نمی‌توانم مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»، 
می گویی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»، 
می گویی«آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد « این ارزش پیدا خواهد کرد»، 
می گویی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»، 
می گویی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»، 
می گویی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»، 
می گویی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»، 
می گویی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»، 
می گویی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»، 

به دیگران نیز بگویید، شاید یکی هم اکنون احساس می‌کند که کلبه اش در حال سوختن است.
با خدا باشید.علی

پیام خدا : به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد

 

 سلام 

 

امیدوارم از داستانهای آموزنده خوشتون بیاد ودرس بگیرید..........................

 

روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را ، زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا میتوانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟ و جواب او مرا شگفت زده کرد. او گفت: آیا سرخس و بامبو را می بینی؟ پاسخ دادم: بلی. فرمود: هنگامی که درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نکردم.

در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه کافی قوی شوند. ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم میکردند. خداوند در ادامه فرمود: آیا میدانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم میساختی . من در تمامی این مدت تو را رها نکردم همانگونه که بامبو ها را رها نکردم. هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک میکنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد میکنی و قد میکشی!

از او پرسیدم : من چقدر قد میکشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد میکند؟
جواب دادم : هر چقدر که بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی ، هر اندازه که بتوانی.


به یاد داشته باش که من هرگز تو را رها نخواهم کرد (خــــــدا)

 

 

موفق باشید.علی

داستان گنجشک و خدا

 

 سلام! 

 

یه داستان آموزنده دیگه ..............................

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : " می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد. " و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست! "

گنجشک گفت : " لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم،‌ کجای دنیا را گرفته بود ؟ " و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خدا گفت : " ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت : " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی..." اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...!

 هیچ کس نمی تواند خدا را برای دیگران توصیف کند. زیرا به محض اینکه توانست خدای خویش را وصف کند، دیگر او خدا نبوده، بلکه مثل من و شماست.
 خدا را باور کنید، برای اینکه به چنین باوری محتاجید.
 خاموش باشیم، زیرا در آن زمان است که صدای نجوای خدا را خواهیم شنید.
 جوری دعا کن که انگار همه چیز به خدا وابسته است و جوری کار کن که انگار همه چیز به تو وابسته است.
 به خدا تکیه کن و یقین داشته باش که زیر سایه خدا دوستان زیادی پیدا می کنی.
 تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند.

اگه خدا تو رو لبه ی پرتگاه برد بهش اعتماد کن؛ یا تو رو از پشت می گیره، یا بهت قدرت پرواز می ده.
باخدا باشید